منوچهری (مسمطات)/آب آنگور بیارید که آبانماهست
ظاهر
| آب آنگور بیارید که آبانماهست | کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست | |||||
| وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست | دست تابستان از روی زمین کوتاهست | |||||
| آب انگور خزانی را خوردن گاهست | که کس امسال نکردهست مر او را طلبی | |||||
| شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی | که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی | |||||
| همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی | نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی | |||||
| اینچنین آسان فرزند نزادهست کسی | که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی | |||||
| چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم | وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم | |||||
| بچگان زاد مدور تنه، بیقد و قدم | صد و سی بچهی اندر زده دو دست به هم | |||||
| دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم | نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی | |||||
| چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر | سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر | |||||
| کردشان مادر بستر همه از سبز حریر | نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر | |||||
| نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر | بچهی گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟ | |||||
| رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی | مادر این بچگکان را ندهد شیر همی | |||||
| نه به پروردنشان باشد آژیر همی | نه رهاشان کند از حلقهی زنجیر همی | |||||
| بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی | بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی | |||||
| رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی | به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی | |||||
| گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی | این توانم که دهمتان شب و روز آب همی | |||||
| مرد باید که کند سعی در این باب همی | تا خداوند پدیدار کندتان سببی | |||||
| بچگانش بنهادند تن خویش برآب | نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب | |||||
| گرد کردند سرین محکم کردند رقاب | رویها یکسره کردند به زنگار خضاب | |||||
| دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب | نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی | |||||
| گفت پندارم کاین دخترکان زان منند | چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند | |||||
| تا بباشند بدین رز در مهمان منند | رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند | |||||
| تا درین باغ و درین خان و درین مان منند | دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی | |||||
| رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش | در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش | |||||
| بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش | ز آرزوی بچهی رز، دل او خسته و ریش | |||||
| گفت کم صبر نماندهست درین فرقت بیش | رفت سوی رز، با تاختنی و خببی | |||||
| در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه | دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه | |||||
| جای جای بچهی تابان چون زهره و ماه | بچهی سرخ چو خون و بچهی زرد چو کاه | |||||
| سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه | هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی | |||||
| رزبان را به دو ابروی برافتاد گره | گفت: لا حول و لا قوة الا بالله | |||||
| ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه | همه آبستن گشتند به یک شب که و مه | |||||
| نیست یک تن به میان همگان اندر به | اینچنین زانیه باشد بچهی هر عنبی | |||||
| نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد | نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد | |||||
| نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد | نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد | |||||
| همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد | این مکافات چنین باشدتان اجر شبی | |||||
| راست گویید که این قصه و این نادره چیست | وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست | |||||
| این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست | جای آنست که باید به شما بر بگریست | |||||
| نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست | این همه دخت بسودن نتواند عزبی | |||||
| دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم | ما تن خویش به دست بنیآدم ننهیم | |||||
| ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم | ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم | |||||
| نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم | ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی | |||||
| روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما | خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما | |||||
| چون شب آید برود خورشید از محضر ما | ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما | |||||
| وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما | نکند هیچ کس این بیادبان را ادبی | |||||
| بچگان ما مانندهی شمس و قمرند | زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند | |||||
| تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند | بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند | |||||
| چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند | تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی | |||||
| رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم | تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم | |||||
| تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم | تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم | |||||
| تا فراوان نشود تجربت جان و تنم | کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی | |||||
| اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران | آن خورشید و قمر باشند این جانوران | |||||
| زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران | به نسب باز شوند این پسران با پدران | |||||
| و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران | از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی! | |||||
| رزبان آمد و حلقوم همه باز برید | قطرهای خون به مثل از گلوی کس نچکید | |||||
| نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید | باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید | |||||
| به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید | که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی | |||||
| پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش | خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش | |||||
| پس به صاروج بیندود همه بام و برش | جامهی گرم برافکند پلاسین ز برش | |||||
| پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش | دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی | |||||
| آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی | تا ببیند که چه بودهست بهر کودککی | |||||
| به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی | دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی | |||||
| بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی | بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی | |||||
| رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند | هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند | |||||
| از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند | عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند | |||||
| گاه آنست که از محنت و سختی برهند | جای آنست که امروز کنم من طربی | |||||
| مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب | با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب | |||||
| بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب | که همش گونهی گل بینم و هم بوی گلاب | |||||
| گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب | یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی | |||||
| ملک شیردل پیلتن پیلنشین | بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین | |||||
| نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین | سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین | |||||
| از عباد ملک العرش نکوکارترین | خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی | |||||
| ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود | کز سخا و کرم کلی موجود بود | |||||
| میر کز گوهر پاکیزهی محمود بود | همچو محمود بنای کرم و جود بود | |||||
| هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود | ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی | |||||
| میر باید که چنو راد و ملکزاده بود | ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود | |||||
| هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود | لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود | |||||
| در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود | تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی | |||||
| ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد | کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد | |||||
| جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد | ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد | |||||
| ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد | روم را ماندهست اکنون که بیازد ندبی | |||||
| تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد | ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد | |||||
| تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد | پیشهی او طرب و مذهب او دانش و داد | |||||
| دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد | مرساناد خداوند به رویش تعبی | |||||