مناظره مغ و مسلمان

از ویکی‌نبشته
احتمالاً ناقص، به نقل از ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران, ج ۲ صص ‎۴۱۳-۱۴.


  ز جمع فلسفیان با مغی بدم پیکار نگر که ماند ز پیکار در سخن بیکار  
  ورا به قبلهٔ زرتشت بود یکسره میل مرا به قبلهٔ فرخ محمد مختار  
  نخست شرط بکردیم کان که حجت او بود قوی‌تر بر دین او دهیم اقرار  
  مــغ آنگهی گفت از قبلهٔ تو قبلهٔ من بهْ است کز زمی آتش آرد به فضل به بسیار  
  به تف آتش بر خیزد ابر و جنبد باد زمی به قوتش آرد بر او درختان بار  
  به آتش اندر سوزد ز فخر هندو تن به پیش آتش بندند موبدان زنار  
  خدای آتش را ساخت معجزات خلیل ندا به دوست کجا گفت در نبی یانار  
  کلیم ا آتش جستن نبی مرسل گشت به قبله زردشت آتش گزید هم به فخار  
  به آتش است سپهر انور و جهان روشن بر آتش است همه خلق را به حشر گذار  
  ز سردی آید مرگ و زمیست سرد به طبع ز گرمیست روان و آتش است گرمی‌دار  
  زمین فروتر آب و هواست و آتش‌باز به راست ز این همه در زیر گنبد دوار  
  از این سه تاست بدو قایم آن‌چه بپذیرد همی بپذیرد این هر سه مرد را ناچار  
  به مجمر اندر نقاد عنبر و عود است به کوره اندر صراف زر و سیم عیار  
  زبانه‌هاش زبانست در غش زر وسیم به راست گفتن همچون زبانهٔ معیار  
  اگر نماز برم آفتاب را نه شگفت که در تف آتش را آفتاب بینم یار  
  هم آفتاب چو پیغمبری است ز ایزد عرش که معجزستش دادن به دیده‌ها دیدار  
  چنو برآید پیشی گرند حیوان خوش چنو فروشد گردند مار جان او بار  
  چو آمریست ز یزدان کجا بدان بک امر دو صدهزار همی نبت خیزد و اثمار  
  یکی به دیگر طعم و یکی به دیگر لون یکی به دیکر سان و یکی به دیگر سار  
  چو عارضی است سپاه نبات را که به عرض گه بهار بیاید به دشت و کوه و بغار  
  حصار بند مه دی که ساخت گل‌ها را گشاید و همه را آورد برون ز حصار  
  گر این هنر همه مر آفتاب و اتش راست بهست قبلهٔ من پس بر این مکن انکار  
  جواب دادم و گفتم کنون تو فضل ز من شنو یکایک و بر حُجَتم خرد بگمار  
  زمین چه باشد اگر زیر آتش است که او فروتن است و فروتن بدان نباشد عار  
  اگر به جستن آتش رسول گشت کلیم هم آتش آمد کز تف زبانش کرد فکار  
  و گر بدو کرد ایزد ندا به گاه خلیل نگفت جز بزمی گاه نوح که آب برآر  
  گذار مؤمن و کافر به حشر جمله بر اوست هم او در آخر در دوزخست با کفار  
  زمی است از پی خلقان یکی بساط بسیط میان چرخ معلق به قدرت جبار  
  زمیست قبله‌گه از معنی گل آدم فرشتگانش بدو ساجد انبیا زوار  
  جهان چو مهمان‌خانه است میزبان ایزد زمین چو مائده حیوان همه چو مائده‌خوار  
  زمین نمازگهی شد که بینی از بر او همه جهان به نماز خدا و استغفار  
  بهایمان به رکوعند و آدمی به قیام نشسته که به تشهد به سجده در اشجار  
  فلک چو ایوانی شد زمین در او چو شهی به تکیه و ارکان پیشش ستاده چاکروار  
  ز بهر خدمتش آینده و رونده مدم چه روز و شب چه عناصر چه انجم سیار  
  فصول سالش هم خادمند ز آن‌که به وقت لباس آرد هر یک ورا به سبز انگار  
  سپید ساده زمستان دورنگ حله تموز حریر زرد خزان دیبه بدیع بهار  
  چو نامه شد وی و اشجار چون حروف سخن چو نقطه شد وی و افلاک چون خط پرگار  
  ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست به حشر ازوی خیزیم هم صغار و کبار  
  وز آفتاب که راندی سخن شنیدم نیز هم او به شغل زمین است تا به دست ادوار  
  اگرچه ابصار از نور او همی بینند همو چو بس نگرند تبه کند ابصار  
  اگر ز تابش اویست روز بس چه بود ز سایهٔ زمیست ار نگه کنی شب تار  
  زمی بساط خدا آفتاب شمع وی است مدام تابان بر روی او بر و بحار  
  بساط نز پی شمع است بلکه شمع مدام ز بهر روی بساط است خلق را هموار  
  بدید مغ که ز می به قبلگی ز آتش بماند حجتش و عاجز ماند از گفتار  
  مقرً ببود که دین حقیقت اسلام است محمد است بهین ز انبیا و از اخیار