مناظره آسمان و زمین

از ویکی‌نبشته

از مناظره‌های آثار اسدی طوسی:

متن[ویرایش]

  کرده ست در مراتب هستی خدای ما هرسان شگفت بیحد از ارض تا سما  
  نتوان شمرد ازین دو که فضل کدام بیش کاندر شمارشان نتوان یافت انتها  
  اندر حکایتست که مر هر دو را گهی بُد در سخن جدل ز ره فخر و کبریا  
  گفت آنکه آسمان بزمین کز تو من بهم کم فضل از تو بیش و فراوان بصد گوا  
  از حرکت عظیم زمان را منم اصول وز حکمت خدای جهان را منم بنا  
  مأوای گوی و چوگان میدان مرمرم چوگان ز سیم ساده و گویم ز کهربا  
  گه دیبهٔ کبودم ازو پاک کرده گرد گه باغ سبز و ریخته گل گرد او صبا  
  کرسی و عرش و لوح و قلم جمله در منست هم خُلد عدن ایزد و هم سدره منتها  
  جبریل با براق ز من آمدند زیر سوی من آمده ست بمعراج مصطفی  
  از من نزول کرد به امر خدای فرد فرقان احمد نبی و تیغ مرتضی  
  گفتش زمی که این صلف و عجب و کبر چند خاموش باش و بس کن ازین بیهده هُذا  
  من خود بهم ز تو که نه بر تست بر منست هم جن و انس و حیوان هم نبت و هم نما  
  هم عین آب حیوان هم بحرهای دُر هم جمع کان گوهر هم گونه گون غذا  
  هم شهرهای شاهان هم قصر مهتران هم مشهد بزرگان هم جای اولیا  
  تو چون جحیمی از شرر و دود و نار پر من همچو جنتم ز همه نعمتی ملا  
  گفت آسمان مکان طبایع همه منم پس کت مکان منم به بهی هم منم سزا  
  گفتش زمی گهر را هم کان مکان بود لیکن ز کان گهر به اگرچند کم بها  
  گفت آسمان منم که ز هر دو بمن بر است جای صف فریشتگان پر از صفا  
  گفتش زمین که جای فرشته اگر توئی من جای انبیایم و هم جای اصفیا  
  پس من به‌ام به فضل ز تو زانکه در شرف هستند از فریشتگان برتر انبیا  
  گفت آسمان که گر تن آنان بنزد تست جانشان بر من آید کز تن شود رها  
  گفتش زمین که اینهمه جان زی من آمده بر من شوند باز و تو آنگه بوی فنا  
  گفت آسمان بمن بدعا دست برکنند گفتش زمین که از بر من باشد آن دعا  
  گفت آسمان ز نور من آرم پدید روز گفتش زمین ز سایه من آرم شب دجی  
  گفت آسمان فعال مرا جمله حکمت است وز حکمت است در حکما حکمت و ذکا  
  گفتش زمین که قحط و وبا هم ز تو بود چه حکمت است قحط و برآوردن وبا  
  حکمت بود که از تو مدام ابلهی به عز دانائی اوفتاده بصد شدّت و شقا  
  گفت آسمان مرا ز تو هیبت فزون ازانک بر سرم اژدهاست میان شیر بابلا  
  گفتش زمین یکیست ترا اژدها و شیر بیش است صد هزار مرا شیر و اژدها  
  گفت آسمان ز قدرت جبار من مدام گردنده‌ام معلق و بی جای اتکا  
  گفتش زمی اگر تو به گردش معلقی من نیز هم معلقم استاده در هوا  
  گفت آسمان ز من نتوانی تو داد و من بدهم ولایت از تو بهر شاه کم رضا  
  گفتش زمین که ملک خدایم نه ملک تو نتوانیم تو داد بکس کاو دهد عطا  
  گفت آسمان چو خانه ست آفاق و تو چو بوم من سقف بر سر تو، توأم چون بوی کفا  
  گفتش زمین که اصل همه خانه بومش است پس بوم بهتر ارچه بود سقف بر علا  
  من نقطه‌ام تو دائره‌ای ّ و گه روش بی نقطه اوفتد ز خط دائره خطا  
  گفت آسمان نریخت بمن بر دما هگرز بر تو بسی است ریخته از مؤمنان دما  
  گفتش زمین که نیست مرا زان دما گنه یکسر گنه تراست که پاک از تو بُد قضا  
  گفت آسمان بمن نرسد دست هیچکس و زیر پائی و همه دستی به تو رسا  
  گفت آسمان مدام بجائی تو من دوان من چون کسی دُرستم و تو همچو مبتلا  
  گفتش زمین که پادشهم من تو چاکری باشد رونده چاکر و بر جای پادشا  
  گفت آسمان خدای مرا پیش ازتو کرد تو پس ترستی از من و نار و هوا و ما  
  گفتش زمین ز حیوان انسان پسین‌تر است لیک او به است از همه در دانش و دها  
  چون جنگشان دراز ببُد ناگهان زمان آمد میانشان در و گفت این جدل چرا  
  صلح آورید هر دو و بر صلح تا ابد دائم وفا کنید میازید زی جفا  
  نیکوتر از وفا مشناسید زآنکه هست کردن وفا طریق وفی میرابوالوفا  
  میرجلیل سید اوحد سپهر فضل والا مطهر ملک اصل ملک لقا  
  آن دانش‌آوری که رزین فهم فیلسوف در بحر دانشش نتواند زدن شنا  
  هستیش گر پذیرد صورت هنرش جسم ترسد ازین قضا و شود تنگ از آن قضا  
  در بادیه خوئی ز کفش گر جهد در او کوثر شود روان و بروید زر از گیا  
  فَرَّش سر صعود و هنر مایهٔ مهی است خشم اصل خوف و خوشخوئیش مایهٔ رجا  
  ای در کفایت تو مراد آمدن بکف وی در عنایت تو رها گشتن از عنا  
  گر خشت تو بچین فتد اندر گه نبرد ور تیر تو به روم رود در صف وغا  
  خاقان، روان ز سهم مر این را کند فدی قیصر بسر ز بیم مر آن را دهد نوا.