مسعود سعد سلمان (قطعات)/دریغا جوانی و آن روزگار
ظاهر
دریغا جوانی و آن روزگار | که از رنج پیری تن آگه نبود | |||||
نشاط من از عیش کمتر نشد | امید من از عمر کوته نبود | |||||
ز سستی مرا آن پدید آمده است | در این مه که هرگز در آن مه نبود | |||||
سبک خشک شد چشمهی بخت من | مگر آب آن چشمه را زه نبود | |||||
در آن چاهم افکند گردون دون | که از ژرفی آن چاه را ته نبود | |||||
بهشتم همی عرضه کرد و مرا | حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود | |||||
بسا شب که در حبس بر من گذشت | که بینای آن شب جز اکمه نبود | |||||
سیاهی سیاه و درازی دراز | که آن را امید سحرگه نبود | |||||
یکی بودم و داند ایزد همی | که بر من موکل کم از ده نبود | |||||
به گوش اندرم جز کس و بس نشد | به لفظ اندرم جز اه و وه نبود | |||||
بدم ناامید و زبان مرا | همه گفته جز حسبیالله نبود | |||||
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد | نکو دید خود را و ابله نبود | |||||
که او آب و باد مرا در جهان | همه ساله جز خاک و جز که نبود | |||||
موجه شمرد او حدیث مرا | به ایزد که هرگز موجه نبود | |||||
چو شطرنج بازان دغایی بکرد | مرا گفت هین شه کن و شه نبود | |||||
گر این قصه او ساخت معلوم شد | که جز قصه شیر و روبه نبود | |||||
اگر من منزه نبودم ز عیب | کس از عیب هرگز منزه نبود | |||||
گرم نعمتی بود کاکنون نماند | کنون دانشی هست کانگه نبود | |||||
چو من دستگه داشتم هیچ وقت | زبان مرا عادت نه نبود | |||||
به هر گفته از پر هنر عاقلان | جوابم جز احسنت و جز خه نبود | |||||
تنم شد مرفه ز رنج عمل | که آنگه ز دشمن مرفه نبود | |||||
در این مدت آسایشی یافتم | که گه بودم آسایش و گه نبود | |||||
جدا گشتم از درگه پادشاه | بدان درگهم بیش از این ره نبود | |||||
گرفتم کنون درگه ایزدی | کزین به مرا هیچ درگه نبود |