مسعود سعد سلمان (قصاید)/چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
ظاهر
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند | همه خزانهی اسرار من خراب کنند | |||||
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند | چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند | |||||
رخم ز چشمم هم چهرهی تذرو شود | چو تیره شب را همگونهی غراب کنند | |||||
تنم به تیغ قضا طعمهی هزبر نهند | دلم به تیر عنا مستهی عقاب کنند | |||||
گل مورد گشته است چشم من ز سهر | ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند | |||||
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند | چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟ | |||||
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا | به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند | |||||
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید | ستارگان ز برای من اضطراب کنند | |||||
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک | به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند | |||||
ز بس که بر من باران غم زنند مرا | سرشک دیده صدفوار در ناب کنند | |||||
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا | به رنج در به دهان صدف لعاب کنند | |||||
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند | یک اندهم را هر شب هزار باب کنند | |||||
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند | دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند | |||||
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع | که جان پیران بر فرقت شباب کنند | |||||
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را | ز بهر روز به شب وعدهی عقاب کنند | |||||
روان شوند به تک بچگان دیدهی من | که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند | |||||
طناب، تافته باشد بدان امید که باز | ز صبح خیمهی شب را مگر طناب کنند | |||||
بر این حصار ز دیوانگی چنان شدهام | که اختران همه دیوم همی خطاب کنند | |||||
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم | چو هر زمانم هم حملهی شهاب کنند | |||||
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد | چو سایبان من از پردهی سحاب کنند | |||||
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع | که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند | |||||
چرا سال کنم خلق را که در هر حال | جواب من همه ناکردن جواب کنند | |||||
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند | چو خون دیده لبم را همی شراب کنند | |||||
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است | که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند | |||||
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند | حذر ز آتشتر بهر التهاب کنند | |||||
سزای جنگند اینها که آشتی کردند | نگر که اکنون با من همی عتاب کنند | |||||
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم | صواب گیرند ار چند ناصواب کنند | |||||
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا | همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند | |||||
سپید مویم بر سر بدیدهاند مگر | از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند | |||||
چگونه باشد حالم چو هست راحت من | بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند | |||||
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را | پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟ | |||||
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا | به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند | |||||
چو هیچ دعوت من در جهان نمیشنوند | امید تا کی دارم که مستجاب کنند | |||||
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست | چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند |