مسعود سعد سلمان (قصاید)/چون مشرف است همت بر رازم
ظاهر
چون مشرف است همت بر رازم | نفسم غمی نگردد از آزم | |||||
چون در به زیر پارهی الماسم | چون زر پخته در دهن گازم | |||||
بسته دو پای و دوخته دو دیده | تا کی بوم صبور که نه بازم | |||||
با هرچه آدمی است همی گویی | در هر غمی کش افتد انبازم | |||||
من گوهرم ز آتش دل ترسم | ناگاهی آشکاره شود رازم | |||||
نه نه کر گر فلک بودم بوته | و آتش بود اثیر بنگدازم | |||||
روی سفر نبینم و از دانش | گه در حجاز و گاه در اهوازم | |||||
ابرم که در و لل بفشانم | چون رعد در جهان فتد آوازم | |||||
از راستی چو تیر بود بیتم | دشمن کشم از آن چو بیندازم | |||||
زان شعر کایچ خامه نپردازد | کان را به یک نشست نپردازم | |||||
بادم به نظم و نثر و نه نمامم | مشکم به خلق و جود و نه غمازم | |||||
مقصود مینیابم و میجویم | مقصد همی نینم و میتازم | |||||
بر عمر و بر جوانی میگریم | کانچم ستد فلک ندهد بازم | |||||
با چرخ در قمارم میمانم | وین دست چون نگر که همی بازم |