مسعود سعد سلمان (قصاید)/نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
ظاهر
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای | پستی گرفت همت من زین بلندجای | |||||
آرد هوای نای مرا نالههای زار | جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟ | |||||
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر | پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای | |||||
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من | داند جهان که مادر ملک است حصن نای | |||||
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته | زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای | |||||
از دید گاه پاشم درهای قیمتی | وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای | |||||
نظمی به کامم اندر چون بادهی لطیف | خطی به دستم اندر چون زلف دلربای | |||||
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ | وی پخته ناشده به خرد خام کم درای | |||||
امروز پست گشت مرا همت بلند | زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای | |||||
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی | وز درد دل تمام نیارم کشید وای | |||||
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل | گویم برسم باشم، هموار نیست رای | |||||
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار | سودم نداشت دانش جام جهان نمای | |||||
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن | چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای | |||||
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم | از رمح آب داده و از تیغ سر گرای | |||||
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار | ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟ | |||||
گردون چه خواهد از من بیچارهی ضعیف | گیتی چه خواهد از من درماندهی گدای | |||||
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر | ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای | |||||
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو | وی دولت ار نه باد شدی لحظهیی بپای | |||||
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان | وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای | |||||
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار | جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای | |||||
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد | وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای | |||||
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا | ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای | |||||
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان | بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای | |||||
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز | وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای | |||||
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور | وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای | |||||
ای دیدهی سعادت تاری شو و مبین | و ای مادر امید سترون شو و مزای | |||||
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم | از عفو شاه عادل و از رحمت خدای | |||||
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار | این روزگار شیفته را فضل کم نمای | |||||
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک | کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای |