مسعود سعد سلمان (قصاید)/عمرم همی قصیر کند این شب طویل
ظاهر
عمرم همی قصیر کند این شب طویل | وز انده کثیر شد این عمر من قلیل | |||||
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟ | همچون نیاز تیره و همچون امل طویل | |||||
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی | بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل | |||||
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا | طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل | |||||
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف | گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل | |||||
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز | مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل | |||||
این دیده گر به لل رادست در جهان | با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟ | |||||
روز از وصال هجر درآبم بود مقام | شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل | |||||
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد | گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟ | |||||
زنده خیال دوست همی داردم چنین | کاید همی به من شب تار از دویست میل | |||||
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار | گه در شود در آتش دل راست چون خلیل | |||||
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب | گویی که هست بر تن او پر جبرئیل | |||||
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق | زان دو رخ منقش وزان دیدهی کحیل | |||||
چون نوحهیی برآرم یا نالهیی کنم | داودوار کوه بود مر مرا رسیل | |||||
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک | در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل | |||||
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح | تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل | |||||
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار | هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل | |||||
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من | کش در زمان نه دست قضا درکشید میل | |||||
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد | کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل | |||||
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت | خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل | |||||
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام | آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل | |||||
افعال او گزیده و آثار او بلند | اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل | |||||
ای درگه تو قبله خواهندگان شده | کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل | |||||
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت | زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل | |||||
محکمترست حزم تو از کوه بیستون | صافیترست عزم تو از خنجر صقیل | |||||
طبع تو در زمستان باغی بود خرم | فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل | |||||
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد | روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل | |||||
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق | سوی تو بر دو دیدهی روشن کنم رحیل | |||||
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف | آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل | |||||
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه | ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل | |||||
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر | چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل | |||||
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا | باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل | |||||
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار | تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل | |||||
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف | بادت سعادتی به همه دولتی کفیل |