مسعود سعد سلمان (قصاید)/شد مشک شب چو عنبر اشهب

از ویکی‌نبشته
مسعود سعد سلمان (قصاید) از مسعود سعد سلمان
(شد مشک شب چو عنبر اشهب)
  شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه عقیق مرکب  
  زان بیم کافتاب زند تیغ لرزان شده به گردون کوکب  
  ما را به صبح مژده همی داد آن راست گو خروس مجرب  
  می‌زد دو بال خود را برهم از چیست آن؟ ندانم یارب  
  هست از نشاط آمدن روز یا از تاسف شدن شب؟  
  ای ماهروی سلسله زلفین و ای نوش لب سیمین غبغب  
  پیش من آر باده از آن روی نزد من آر بوی از آن لب  
  دل را نکرد باید معذور تن را نداشت باید متعب  
  در دولت و سعادت صاحب که آداب از او شده است مهذب  
  منصور بن سعید بن احمد کش بنده‌اند حران اغلب  
  آن کو عمید رفت ز خانه و آن کو ادیب رفت به مکتب  
  در فضل بی‌نظیر و نه مغرور در اصل بی‌قرین و نه معجب  
  از رای اوست چشمه‌ی خورشید وز خلق اوست عنبر اشهب  
  نزدیک کردگار، مکرم در پیش شهریار، مقرب  
  در هر زبان به دانش ممدوح در هر دلی به جود محبب  
  ای در اصول فضل مقدم و ای در فنون علم مدرب  
  تقصیر اگر فتاد به خدمت من بنده را مدار معاتب  
  که آمد همی رهی را یک چند دور از جمال ملجس تو تب  
  تا بر زمین بروید نسرین تا بر فلک برآید عقرب  
  جاه تو باد میمون طالع جان تو باد عالی مرقب  
  در مجلست ز نزهت، مفرش بر آخورت ز دولت، مرکب