مسعود سعد سلمان (قصاید)/روزگاری است سخت بیبنیاد
ظاهر
روزگاری است سخت بیبنیاد | کس گرفتار روزگار مباد | |||||
شیر بینم شده متابع رنگ | باز بینم شده مطاوع خاد | |||||
نه بجز سوسن ایچ آزادست | نه بجز ابرهست یک تن راد | |||||
نه نگفتم نکو معاذالله | این سخن را قوی نیامد لاد | |||||
مهترانند مفضل و هر یک | اندر افضال جاودانه زیاد | |||||
نیست گیتی بجز شگفتی و نیز | کار من بین که چون شگفت افتاد | |||||
صد در افزون زدم به دست هنر | که به من بر فلک یکی نگشاد | |||||
در زمان گردد آتش و انگشت | گر بگیرم به کف گل و شمشاد | |||||
بار انده مرا شکست آری | بشکند چون دوتا کنی پولاد | |||||
نشنود دل اگر بوم خاموش | نکند سود اگر کنم فریاد | |||||
گرچه اسلاف من بزرگانند | هر یک اندر همه هنر استاد، | |||||
نسبت از خویشتن کنم چو گهر | نه چو خاکسترم کز آتش زاد | |||||
چون بد و نیک زود میگذرد | این چو آب آن یکی دگر چون باد | |||||
نز بد او به دل شوم غمگین | نه ز نیکش به طبع گردم شاد | |||||
این جهان پایدار نیست از آن | که بر آبش نهاده شد بنیاد |