مسعود سعد سلمان (قصاید)/دلم ز انده بیحد همی نیاساید
ظاهر
دلم ز انده بیحد همی نیاساید | تنم ز رنج فراوان همی بفرساید | |||||
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم | ز دیدگانم باران غم فرود آید | |||||
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا | ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید | |||||
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست | از آن به خون دل آن را همی بیالاید، | |||||
که گر ببیند بدخواه روی من باری | به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید | |||||
زمانهی بد هرجا که فتنهیی باشد | چو نوعروسش در چشم من بیاراید | |||||
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم | حجاب دور کند فتنهیی پدید آید | |||||
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت | ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید | |||||
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا | بجز که محنت کان نزد من همی پاید | |||||
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت | مگر که فضل من از من زمانه نرباید | |||||
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد | کنون که میدهدم غم همی نپیماید | |||||
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار | چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید | |||||
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است | که گاهگاهی چون عندلیب بسراید | |||||
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن | چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید، | |||||
که دوستدار من از من گرفت بیزاری | بلی و دشمن بر من همی ببخشاید | |||||
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند | وگر بنالم گویند ژاژ میخاید | |||||
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل | دری نبندد تا دیگری بنگشاید |