مسعود سعد سلمان (قصاید)/جداگانه سوزم ز هر اختری
ظاهر
جداگانه سوزم ز هر اختری | مگر هست هر اختری، اخگری | |||||
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ | ز چشم من آبی ز دل آذری | |||||
همه کار بازیچه گشته است از آنک | سپهر است مانند بازیگری | |||||
گهی عارضی سازد از سوسنی | گهی دیدهیی سازد از عبهری | |||||
گهی زیر سیمین ستامی شود | گهی باز در آبگون چادری | |||||
ز زاغی گهی دیدهبانی کند | گه از بلبلی باز خنیاگری | |||||
گه از باد پویان کند مانی یی | گه از ابر گریان کند آزری | |||||
به هر خار چندان همی گل دهد | کجا یک شکوفه است بر عرعری | |||||
من از جور این کوژپشت کبود | همی بشکنم هر زمان دفتری | |||||
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت | جهان از دل من کند مسطری | |||||
همانا که جنس غمم کاندرو | به تشدید محنت شدم مضمری | |||||
ز من صرف گردد همه رنجها | منم رنجها را مگر مصدری | |||||
دلم گر ز اندوه بحری شده است | چرا ماندم از اشک در فرغری؟ | |||||
بلای مرا دختر روزگار | بزاید همی هر زمان مادری | |||||
نخورده یکی ساغر از غم تمام | دمادم فراز آردم ساغری | |||||
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست | یکی را سر اندر دم دیگری | |||||
مرا چرخ صد شربت تلخ داد | که ننهادم اندر دهان شکری | |||||
ز خارم اگر بالشی مینهد | بسا شب که کردم ز گل بستری | |||||
تن ار شد سپر پیش تیر بلا | پس او را زبانی است چون خنجری | |||||
زمانه ندارد به از من پسر | نهانم چه دارد چو بد دختری؟ | |||||
از آن می بترسم که موی سپید | کنون بر سر من کند معجری | |||||
ز خون جگر وز طپانچه مراست | چو لاله رخی چون بنفشه بری | |||||
نه رنج مرا در طبیعت بنی است | نه کار مرا در جبلت سری | |||||
نه نیکی ز افعال من نه بدی | نه شاخی درخت مرا نه بری | |||||
تنم را نه رنگی و نه جنبشی | بود در وجود این چنین پیکری؟ | |||||
اگر بیعرض جوهری کس ندید | مرا گو ببین بیعرض جوهری | |||||
به حرص سرویی که سود آیدم | زیان کردهام گوش همچون خری | |||||
در آن تنگ زندانم ای دوستان | که هستم شب و روز چون چنبری | |||||
که را باشد اندر جهان خانهیی | ز سنگیش بامی ز خشتی دری | |||||
درو روزنی هست چندان کز او | یکی نیمه بینم ز هر اختری | |||||
وز این تنگ منفذ همی بنگرم | به روی فلک راست چون اعوری | |||||
شگفت آن که با این همه ماندهام | تواند چنین زیست جاناوری؟ | |||||
ز حال من ای سرکشان آگهید | بسازید بر پاکیم محضری | |||||
چرا میگذارد برین کوهسار | چنان پادشاهی چنین گوهری؟ | |||||
ملک بوالمظفر که زیر فلک | چنو شهریاری ندید افسری | |||||
سرافراز شاهی که اقبال او | دگرگونه زد ملک را زیوری | |||||
زمانه مثالی فلک همتی | زمین کدخدایی جهان داروی | |||||
سپهری که با همت او سپهر | نماید چنان کز ثریا ثری | |||||
جهانی که در ذات او از هنر | بجوشد ز هر گوشهیی لشکری | |||||
در اطراف شاهیش عادی نخاست | که نه هیبتش زد بر او صرصری | |||||
سر گرز او چون برآورد سر | نیارد سر از خط کشیدن سری | |||||
یکی غنچهی گل بود پیش او | گر از سنگ خارا بود مغفری | |||||
همی گوید اندر کفش ذوالفقار | جهان را ز سر تازه شد حیدری | |||||
در آفاق با زور و تدبیر او | کجا ماند از حصنها خیبری | |||||
از آن تا نماند ز دشمنش نسل | نبینیش دشمن مگر ابتری | |||||
ثواب و عقابش چو شد بامداد | کند صحن میدان او محشری | |||||
چو فرخنده بزمش بهشتی شود | شود در سخا دست او کوثری | |||||
ز خوبان چو ایوان بهاری کند | ز خلعت شود بزم او ششتری | |||||
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او | که بفروزدش خشم چون مجمری | |||||
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک | تهی نیست دریایی از عنبری | |||||
نخوانم همی آفتابش از آنک | جهان نیستش نقطهی خاوری | |||||
نه از هند رایی است هر بندهیی؟ | نه از ترک خانی است هر چاکری؟ | |||||
شها شهریارا کیا خسروا | که برتر نباشد ز تو برتری | |||||
درین بند با بنده آن میکنند | که هرگز نکردند با کافری | |||||
تو خورشید رایی و از دور من | به امید مانده چو نیلوفری | |||||
بپرور به حق بنده را کز ملوک | به گیتی چو تو نیست حق پروری | |||||
چو اسبان تازی شکالم منه | به تلبیس و تزویر هر استری | |||||
نه چون بنده یک شاه را مادحی | نه چون سامری در جهان زرگری | |||||
شه نامجویی و از نام تو | مبیناد خالی جهان منبری | |||||
بود هفت کشور به فرمان تو | غلامیت سالار هر کشوری |