مسعود سعد سلمان (قصاید)/تیر و تیغ است بر دل و جگرم

از ویکی‌نبشته
مسعود سعد سلمان (قصاید) از مسعود سعد سلمان
(تیر و تیغ است بر دل و جگرم)
  تیر و تیغ است بر دل و جگرم درد و تیمار دختر و پسرم  
  هم بدینسان گدازدم شب و روز غم وتیمار مادر و پدرم  
  جگرم پاره است و دل خسته از غم و درد آن دل و جگرم  
  نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان نه بدیشان همی رسد خبرم  
  باز گشتم اسیر قلعه‌ی نای سود کم کرد با قضا حذرم  
  کمر کوه تا نشست من است به میان بر دو دست چون کمرم  
  از بلندی حصن و تندی کوه از زمین گشت منقطع نظرم  
  من چو خواهم که آسمان بینم سر فرود آرم و در او نگرم  
  پست می‌بینم از همه کیهان چون هما سایه افکند به سرم؟  
  از ضعیفی دست و تنگی جای نیست ممکن که پیرهن بدرم  
  از غم و درد چون گل و نرگس روز و شب با سرشک و با سهرم  
  یا ز دیده ستاره می‌بارم یا به دیده ستاره می‌شمرم  
  ور دل من شده‌ست بحر غمان من چگونه ز دیده در شمرم  
  گشت لاله ز خون دیده رخم شد بنفشه ز زخم دست برم  
  همه احوال من دگرگون شد راست گویی سکندر دگرم  
  که درین تیره روز و تاری جای گوهر دیدگان همی سپرم  
  بیم کردست درد دل امنم زهر کردست رنج تن شکرم  
  پیش تیری که این زند هدفم زیر تیغی که آن کشد سپرم  
  آب صافی شده‌ست خون دلم خون تیره شده‌ست آب سرم  
  بودم آهن کنون از آن زنگم بودم آتش کنون از آن شررم  
  نه سر آزادم و نه اجری خور پس نه از لشکرم نه از حشرم  
  در نیابم خطا چه بیخردم بد نبینم همی چه بی‌بصرم  
  نشنوم نیکو و نبینم راست چون سپهر و زمانه کور و کرم  
  محنت آگین چنان شدم که کنون نکند هیچ محنتی اثرم  
  ای جهان سختی تو چند کشم وای فلک عشوه‌ی تو چند خرم  
  کاش من جمله عیب داشتمی چون بلا هست جمله از هنرم  
  بر دلم آز هرگز ار نگذشت پس چرا من زمان زمان بترم  
  بستد از من سپهر هرچه بداد نیک شد، با زمانه سربه‌سرم  
  تا به گردن چو زین جهان بروم از همه خلق منتی نبرم  
  مال شد دین نشد نه بر سودم؟ رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟  
  این همه هست و نیستم نومید که ثناگوی شاه داد گرم  
  پادشا بوالمظفر ابراهیم کزمدیحش سرشته شد گهرم  
  گر فلک جور کرد بر دل من پادشاه عادل است غم نخورم