مسافر
دورهی دوم . شمارهی پنج
آذر ۴۵
مسافر
دم غروب، میان حضور خستهی اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید
و روی میز، هیاهوی چند میوهی نوبر
بسمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیهی صاف زندگی میکرد
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را گرفته بود بدست
و باد میزد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی»
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
مکالمات گیاهان بگوش میآمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحت کنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود
چه درههای عجیبی
و اسب
سپید بود و مثل واژهی پاکی سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد
و بعد، دهکدههای طلائی سر راه
و بعد، تونلها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخهی نارنج میشود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شببوست
نه، هیچ چیز مرا از هجوم غیبت اطراف
نمیرهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد»
نگاه مرد مسافر بروی میز افتاد:
«چه سیبهای قشنگی
حیات نشئهی تنهائیست»
و میزبان پرسید:
«قشنگ یعنی چه
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند معتاد
و عشق، تنها عشق
مرا بوسعت محزون زندگیها برد
مرا رساند بامکان یک پرنده شدن
- شفای حزن؟
- صدای خالص اکسیر میدهد»
و حال شب شده بود چراغ روشن بود
و چای میخوردند
« - چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهائی
-چقدر هم تنها
-خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
-دچار یعنی
- عاشق
-و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
- چه فکر نازک غمناکی
- و غم موازی دست دعای سبز گیاه است
و غم اشارهی محوی به نقص وحدت اشیاست
- خوشا بحال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانهی آنهاست
- نه، وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دلاویز جسم نیلوفر
همیشه فاصلهای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمهی ظلمت میان دو جسم
حرام خواهد شد
و عشق سفر به محتوی اهتزاز غیبت تاک است
و عشق
صدای فاصلههاست
صدای فاصلههائی که
- غرق ابهامند
- نه
صدای فاصلههائی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیههاست
و او و ثانیهها میروند آن طرف روز
و او و ثانیهها روی نور میخوابند
و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را
بآب میبخشند
و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
به حل مسئلهی رودخانه قادر نیست
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای بدایت روانه میگردند
و تا طلایهی اعجاب پیش میرانند
- هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از متن قصههای قدیمی
و در عروق چنین لحن
چه خون تازهی محزونی است»
حیاط روشن بود و باد میآمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
«اطاق خلوت پاکی است
برای فکر، چه ابعاد سادهای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم»
کنار پنجره رفت
بشاخهی گل گلدان نگاه کرد:
«شکوفههای سرازیر»
و روی صندلی نرم پارچهای
نشست:
«هنوز در سفرم
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زندهی دریانوردهای کهن را
بگوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم
مرا سفر بکجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش بانگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و گوش کن، که صدا در تمام طول سفر
همیشه پنجرهی خواب را بهم میزد
چه چیز در همهی راه زیر گوش تو میخواند
درست فکر کن
کجاست هستهی پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا میفشرد
چه وزن گرم دلانگیزی؟ سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد
و در مصاحبهی باد و شیروانیها
اشارهها بسرآغاز نور برمیگشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه میکردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سارها درو کردند
و فصل، فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخهی یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات غفلت رنگین یک دقیقهی حواست
نگاه میکردی
میان گاو و چمن ذهن باد جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه میکردی
حضور سبزقبائی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد ببین، همیشه خراشیست روی صورت احساس
همیشه چیزی - انگار روشنائی یک خواب -
به نرمی قدمی مرگ میرسد از پشت
و روی شانهی ما دست میگذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارائی
کنار حادثه سر میکشیم
و نیز یادت هست
و روی ترعهی آرام
در آن مجادلهی زنگدار آب و زمین
که وقت از پیش منشور دیده میشد
تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلائی مرگ
کجاست سنگ رنوس۱
من از مجاورت یک درخت میآیم
که روی پوست آن دستهای سادهی غربت
اثر گذاشته بود: «بیادگار نوشتم خطی ز دلتنگی»
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه میآیم
و مثل آب، تمام سطور قصهی سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا بدرباغ چند سالگیام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت بخاک افتادم
و بار دیگر، در زیر آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانهی بابل
بهوش آمدم وای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم
صدای گریه میآمد
و چند بربط بیتاب
بشاخههای تربید تاب میخوردند۲
و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی
بسمت پردهی خاموش «ارمیاء نبی»
اشاره میکردند
و من بلندبلند
«کتاب جامعه» میخواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهنسالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره میکردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه میکردند و در مسیر سفر روزنامههای جهان را
مرور میکردم
سفر پر از حرکت بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
سیاه بود
و بوی روغن میداد
و روی خاک سفر شیشههای خالی مشروب
شیارهای غریزه، و بوتههای مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از حیاط مسلولین
صدای سرفه میآمد
و کودکان پی پرپرچهها۳ روان بودند
و شاعران بزرگ
به برگهای مهاجر نماز میبردند
و راه دور سفر از میان آدم و آهن
بسمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب
به برق ساکت یک لحن
به آشنائی یک فلس
به بیکرانی یک دشت سفر مرا به زمینهای استوایی برد
و زیر سایهی آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر بزیر، و سخت
من از مصاحبه با آفتاب میآیم
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
بحال بیهوشیست
در این تلاطم رنگین، کسی چه میداند
که سنگ عزلت من در کدام نقطهی فصل است
هنوز جنگل، ابعاد بی شمارش را نمیشناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب میگوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمیزاد است
صدای همهمه میآید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز شاخه شاخه شدن را
بمن میآموزند
فقط بمن
و من مفسر گنجشکهای دره گنگام
و گوشوارهی گوهرنشان تبت را
برای گوش بیآذین دختران بنارس
کنار جادهی سرنات شرح دادهام
بدوش من بگذار ای سرود صبح وداها
تمام وزن تموج را
که من ادامهی آزاد آن فضاهایم
بدست من بسپارند ای مزارع ذرت
خضوع پیشرس خوشههای نارس خود را
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایهٔ خود را بمن خطاب کنید
باین مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور میآید
و از حرارت تکلیم در تب و تاب است ولی مکالمه، یکروز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواریست پشت بارهی شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
بدوش پلک تر اوست
هنوز شیههی اسبان بیشکیب مغولها
بلند میشود از خلوت مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی، کنار جادهی ادویه
به بوی امتعهی هند میرود از هوش
و در کرانهی هامون، هنوز میشنوی:
- بدی تمام زمین را فراگرفت
- هزار سال گذشت
- صدای آبتنی کردنی بگوش نیامد
-و عکس پیکر دوشیزهای در آب نیفتاد۴ و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه میکردم:
دوام مرمری لحظههای اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین، دو بال بزرگ
بسمت حاشیهی روح آب در سفرند
جرقههای عجیبیست در مجاورت خاک
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
اشارهای کافی است
حیات ضربهی آرامی است
به تخته سنگ مگار۵
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط۶
غبار تجربه را از نگاه من شستند
بمن سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
- بپاس روشنی حال -
کنار تال۷ نشستم، و گرم زمزمه کردم عبور باید کرد
و همصدای افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام شن لگد میشد
زنی شنید
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل
مرا میان الفبای سبز چندم اردیبهشت در حرکت دید
من ایستادم
و او برای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به لختی تن احساس کوچ میپاشید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر جسمها بودم
و ضربههای گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره میکردم:
خیال میکردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال میکردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس۸ شناوریم
و چند ثانیه غفلت جواب هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاهها بودیم
که چشم زن بمن افتاد:
«صدای پای تو آمد، خیال کردم باد
عبور میکند از روی پردههای قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیاء
شنیده بودم
- کجاست جشن خطوط؟
- نگاه کن بتموج، به انتشار تن من
- من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
- کجا حیات باندازهی شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و خط سیر پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟
- و در تراکم زیبای دستها، یکروز
صدای چیدن یک خوشه را بگوش شنیدیم
-و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟
- جرقههای محال از وجود بر میخاست
- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟
- و در مکالمهی جسمها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود
- کدام راه مرا میبرد بباغ فواصل؟
عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا بوسعت تشکیل برگها ببرید
مرا بکودکی شورآبها برسانید
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبائی خضوع کنید
دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشدهی پاک
و در تنفس تنهائی
دریچههای شعور مرا بهم بزنید
رها کنید مرا روی امتداد درخشان بادبادک آنروز
مرا بخلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
بمن نشان بدهید»
سهراب سپهری
بابل. بهار ۱۳۴۵
۲ - اشاره به مزبور صد و سی و هفتم از کتاب مزامیر.
۳ - پرپرچه: فرفره کاغذی که سر چوب نصب کنند و چون باد بر آن وزد بگردش درآید. معنی دیگر این واژه پروانه است که حشرهای باشد.
۴ - اشاره به تولد پیامبران زرتشتی (سوشیانتها)
۵ - بروایت اساطیر یونانی، در شهر مگار تخته سنگی است که چون با ریزه سنگی بدان ضربه وارد آوریم نوائی شنیده میشود و این بسبب آن است که یکبار آپولون چنگ خود را روی این تخته سنگ نهاد.
۶ - باغ نشاط یا نشاط باغ را جهانگیر پادشاه گورکانی مغول در کنار دریاچه «تال» کشمیر بنا نهاد. شعرا در وصف آن شعرها سرودهاند.
۷ - تال دریاچه معروفی است در کشمیر. نشاط باغ بر این دریاچه مشرف است.
۸ - اشاره به آفرینش نخستین جفت بشر بنا بروایت اساطیر ایرانی.
... گفت یا اباسعید صدوبیستوچهارهزار پیغامبر که آمدند خود مقصود یک سخن بودند، گفتند فراخلق که: گویید الله و این را باشید.
کسانی را که سمعی دارند این کلمه را همی گفتند؛ همی گفتند؛ تا همه این کلمه گشتند، چون بهمگی این را گشتند در بن کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بر دل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند، شیخ ما گفت که این سخن ما را صید کرد ...
اسرار التوحید
فی مقامات الشیخ ابیسعید