مرثیه شاه صفی
ظاهر
پادشاهی و جوانی سد راه او نشد | کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار | |||||
در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت | بال برهم زد برون رفت از جهان بی مدار | |||||
در محرم کرد عزم قندهار و در صفر | کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار | |||||
رفت سال «غبن» از عالم، زهی غبن تمام | سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار | |||||
چارده سال هلالی مذهب اثناعشر | بود از شمشیر گردون صولت او پایدار | |||||
بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام | اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار | |||||
همچو ذوالقرنین عالمگیر میشد دولتش | مهلت قرن دوم مییافت گر از روزگار | |||||
«ظل حق» چون بود سال شاهیش، سال رحیل | گشت «آه از ظل حق» تاریخ آن عالی تبار | |||||
دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل | کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار | |||||
چهره او بود باغ دلگشای عالمی | دیدنش میبرد از آیینه بینش غبار | |||||
بود بر فرق سلیمان سایه بال پری | بر سر تاج زر او جیغههای زرنگار | |||||
گفتگویش وحشیان را بند بر پا مینهاد | طایران قدس را میکرد خلق او شکار | |||||
صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب | مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار | |||||
در بهشت خلق او منع تماشایی نبود | جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار | |||||
بود با خلق جهان چون صبح صادق خندهرو | چین نمیگردید هرگز از جبینش آشکار | |||||
غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود | در دل خارا خبر میداد از عقد شرار | |||||
ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج | محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار | |||||
ذره تا خورشید را در پایه خود میشناخت | بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار | |||||
پیش چشم خرده بین او رموز کاینات | در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار | |||||
هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود | ابجد او بود خط سرنوشت روزگار | |||||
باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود | داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار | |||||
آب میشد از گناه دیگران آزرم او | آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار | |||||
حفظ ناموس جهان را هیچکس چون او نکرد | با کمال اقتدار از خسروان نامدار | |||||
بینیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود | داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار | |||||
تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب | در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار | |||||
با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود | سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار | |||||
آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش | بود کار او رواج دین حق لیل و نهار | |||||
سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل | بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار | |||||
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را | همتش میداد و میشد جبهه اش گوهرنثار | |||||
بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود | وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار | |||||
بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان | در مقام خویش قهر و لطف را میبرد کار | |||||
لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود | داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار | |||||
نقره انجم روان میشد ز جوی کهکشان | چرخ را میداد اگر سرپنجه قهرش فشار | |||||
جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین | ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار | |||||
در زمان او که بود اضداد با هم متفق | چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار | |||||
خار از بیم سیاست در زمان عدل او | دامن گل را به مژگان پاک میکرد از غبار | |||||
مسند اقبالش از دست دعای خلق بود | بود چتر دولت او سایه پروردگار | |||||
هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل | آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار | |||||
ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل | کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار | |||||
بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت | شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار | |||||
در جوانی داد دولت را به فرزند جوان | تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار | |||||
کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را | شمهای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار | |||||
کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ | صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار | |||||
کرد از تدبیر محکم رخنههای ملک را | بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار | |||||
داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه | تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار | |||||
یارب این شاه جوان بخت بلنداقبال را | تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار | |||||
آه کز سنگین دلیهای سپهر بی مدار | روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار | |||||
در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع | آسمان تختی که تاجش بود م ه ر زرنگار | |||||
آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش | ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار | |||||
از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد | آن که میکرد از زمین بوسش جهانی افتخار | |||||
آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت | کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار | |||||
آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان | شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار | |||||
آن که آب دست او میداد جان بیمار را | کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار | |||||
آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان | رفت از عالم برون آن شهریار نامدار | |||||
آن که از قربانیانش بود آهوی حرم | پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار | |||||
کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر | آن که میشد لشکر عالم بر اسب او سوار | |||||
دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ | آن که میشد از خط او دیدهها عنبرنگار | |||||
رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد | برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار | |||||
زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب | صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار | |||||
داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد | مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار | |||||
ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست | تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار | |||||
لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد | بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار | |||||
خون به جای آب میآمد برون از چشمه ها | این مصیبت سایه میافکند اگر بر کوهسار | |||||
رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان | دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار | |||||
چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟ | شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار | |||||
سازگار او نشد آب و هوای این جهان | داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار | |||||
چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد | بود دررفتن چو آه از جان عاشق بی قرار | |||||
چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش | داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار |