پرش به محتوا

مرثیه شاه صفی

از ویکی‌نبشته
  پادشاهی و جوانی سد راه او نشد کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار  
  در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت بال برهم زد برون رفت از جهان بی مدار  
  در محرم کرد عزم قندهار و در صفر کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار  
  رفت سال «غبن» از عالم، زهی غبن تمام سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار  
  چارده سال هلالی مذهب اثناعشر بود از شمشیر گردون صولت او پایدار  
  بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار  
  همچو ذوالقرنین عالمگیر می‌شد دولتش مهلت قرن دوم می‌یافت گر از روزگار  
  «ظل حق» چون بود سال شاهیش، سال رحیل گشت «آه از ظل حق» تاریخ آن عالی تبار  
  دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار  
  چهره او بود باغ دلگشای عالمی دیدنش می‌برد از آیینه بینش غبار  
  بود بر فرق سلیمان سایه بال پری بر سر تاج زر او جیغه‌های زرنگار  
  گفتگویش وحشیان را بند بر پا می‌نهاد طایران قدس را می‌کرد خلق او شکار  
  صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار  
  در بهشت خلق او منع تماشایی نبود جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار  
  بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده‌رو چین نمی‌گردید هرگز از جبینش آشکار  
  غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود در دل خارا خبر می‌داد از عقد شرار  
  ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار  
  ذره تا خورشید را در پایه خود می‌شناخت بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار  
  پیش چشم خرده بین او رموز کاینات در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار  
  هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود ابجد او بود خط سرنوشت روزگار  
  باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار  
  آب می‌شد از گناه دیگران آزرم او آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار  
  حفظ ناموس جهان را هیچ‌کس چون او نکرد با کمال اقتدار از خسروان نامدار  
  بی‌نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار  
  تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار  
  با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار  
  آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش بود کار او رواج دین حق لیل و نهار  
  سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار  
  چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را همتش می‌داد و می‌شد جبهه اش گوهرنثار  
  بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار  
  بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان در مقام خویش قهر و لطف را می‌برد کار  
  لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار  
  نقره انجم روان می‌شد ز جوی کهکشان چرخ را می‌داد اگر سرپنجه قهرش فشار  
  جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار  
  در زمان او که بود اضداد با هم متفق چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار  
  خار از بیم سیاست در زمان عدل او دامن گل را به مژگان پاک می‌کرد از غبار  
  مسند اقبالش از دست دعای خلق بود بود چتر دولت او سایه پروردگار  
  هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار  
  ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار  
  بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار  
  در جوانی داد دولت را به فرزند جوان تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار  
  کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را شمه‌ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار  
  کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار  
  کرد از تدبیر محکم رخنه‌های ملک را بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار  
  داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار  
  یارب این شاه جوان بخت بلنداقبال را تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار  
  آه کز سنگین دلی‌های سپهر بی مدار روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار  
  در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع آسمان تختی که تاجش بود م ه ر زرنگار  
  آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار  
  از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد آن که می‌کرد از زمین بوسش جهانی افتخار  
  آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار  
  آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار  
  آن که آب دست او می‌داد جان بیمار را کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار  
  آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان رفت از عالم برون آن شهریار نامدار  
  آن که از قربانیانش بود آهوی حرم پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار  
  کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر آن که می‌شد لشکر عالم بر اسب او سوار  
  دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ آن که می‌شد از خط او دیده‌ها عنبرنگار  
  رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار  
  زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار  
  داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار  
  ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار  
  لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار  
  خون به جای آب می‌آمد برون از چشمه ها این مصیبت سایه می‌افکند اگر بر کوهسار  
  رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار  
  چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟ شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار  
  سازگار او نشد آب و هوای این جهان داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار  
  چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد بود دررفتن چو آه از جان عاشق بی قرار  
  چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار