مثنوی معنوی/داستان آن کنیزک کی با خر خاتون
ظاهر
یک کنیزک یک خری بر خود فکند | از وفور شهوت و فرط گزند | |||||
آن خر نر را بگا خو کرده بود | خر جماع آدمی پی برده بود | |||||
یک کدویی بود حیلتسازه را | در نرش کردی پی اندازه را | |||||
در ذکر کردی کدو را آن عجوز | تا رود نیم ذکر وقت سپوز | |||||
گر همه کیر خر اندر وی رود | آن رحم وان رودهها ویران شود | |||||
خر همی شد لاغر و خاتون او | مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو | |||||
نعلبندان را نمود آن خر که چیست | علت او که نتیجهش لاغریست | |||||
هیچ علت اندرو ظاهر نشد | هیچکس از سر او مخبر نشد | |||||
در تفحص اندر افتاد او به جد | شد تفحص را دمادم مستعد | |||||
جد را باید که جان بنده بود | زانک جد جوینده یابنده بود | |||||
چون تفحص کرد از حال اشک | دید خفته زیر خر آن نرگسک | |||||
از شکاف در بدید آن حال را | بس عجب آمد از آن آن زال را | |||||
خر همیگاید کنیزک را چنان | که به عقل و رسم مردان با زنان | |||||
در حسد شد گفت چون این ممکنست | پس من اولیتر که خر ملک منست | |||||
خر مهذب گشته و آموخته | خوان نهادست و چراغ افروخته | |||||
کرد نادیده و در خانه بکوفت | کای کنیزک چند خواهی خانه روفت | |||||
از پی روپوش میگفت این سخن | کای کنیزک آمدم در باز کن | |||||
کرد خاموش و کنیزک را نگفت | راز را از بهر طمع خود نهفت | |||||
پس کنیزک جمله آلات فساد | کرد پنهان پیش شد در را گشاد | |||||
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم | لب فرو مالید یعنی صایمم | |||||
در کف او نرمه جاروبی که من | خانه را میروفتم بهر عطن | |||||
چونک باع جاروب در را وا گشاد | گفت خاتون زیر لب کای اوستاد | |||||
رو ترش کردی و جاروبی به کف | چیست آن خر برگسسته از علف | |||||
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر | ز انتظار تو دو چشمش سوی در | |||||
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز | داشتش آن دم چو بیجرمان عزیز | |||||
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر | رو فلان خانه ز من پیغام بر | |||||
این چنین گو وین چنین کن وآنچنان | مختصر کردم من افسانهٔ زنان | |||||
آنچ مقصودست مغز آن بگیر | چون براهش کرد آن زال ستیر | |||||
بود از مستی شهوت شادمان | در فرو بست و همیگفت آن زمان | |||||
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ | رستهام از چار دانگ و از دو دانگ | |||||
از طرب گشته بزان زن هزار | در شرار شهوت خر بیقرار | |||||
چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت | بز گرفتن گیج را نبود شگفت | |||||
میل شهوت کر کند دل را و کور | تا نماید خر چو یوسف نار نور | |||||
ای بسا سرمست نار و نارجو | خویشتن را نور مطلق داند او | |||||
جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق | با رهش آرد بگرداند ورق | |||||
تا بداند که آن خیال ناریه | در طریقت نیست الا عاریه | |||||
زشتها را خوب بنماید شره | نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره | |||||
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ | صد هزاران زیرکان را کرد دنگ | |||||
چون خری را یوسف مصری نمود | یوسفی را چون نماید آن جهود | |||||
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد | شهد را خود چون کند وقت نبرد | |||||
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور | یا نکاحی کن گریزان شو ز شر | |||||
چون بخوردی میکشد سوی حرم | دخل را خرجی بباید لاجرم | |||||
پس نکاح آمد چو لاحول و لا | تا که دیوت نفکند اندر بلا | |||||
چون حریص خوردنی زن خواه زود | ورنه آمد گربه و دنبه ربود | |||||
بار سنگی بر خری که میجهد | زود بر نه پیش از آن کو بر نهد | |||||
فعل آتش را نمیدانی تو برد | گرد آتش با چنین دانش مگرد | |||||
علم دیگ و آتش ار نبود ترا | از شرر نه دیگ ماند نه ابا | |||||
آب حاضر باید و فرهنگ نیز | تا پزد آب دیگ سالم در ازیز | |||||
چون ندانی دانش آهنگری | ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری | |||||
در فرو بست آن زن و خر را کشید | شادمانه لاجرم کیفر چشید | |||||
در میان خانه آوردش کشان | خفت اندر زیر آن نر خر ستان | |||||
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز | تا رسد در کام خود آن قحبه نیز | |||||
پا برآورد و خر اندر وی سپوخت | آتشی از کیر خر در وی فروخت | |||||
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد | تا بخایه در زمان خاتون بمرد | |||||
بر درید از زخم کیر خر جگر | رودهها بگسسته شد از همدگر | |||||
دم نزد در حال آن زن جان بداد | کرسی از یکسو زن از یکسو فتاد | |||||
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون | مرد او و برد جان ریب المنون | |||||
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر | تو شهیدی دیدهای از کیر خر | |||||
تو عذاب الخزی بشنو از نبی | در چنین ننگی مکن جان را فدی | |||||
دان که این نفس بهیمی نر خرست | زیر او بودن از آن ننگینترست | |||||
در ره نفس ار بمیری در منی | تو حقیقت دان که مثل آن زنی | |||||
نفس ما را صورت خر بدهد او | زان که صورتها کند بر وفق خو | |||||
این بود اظهار سر در رستخیز | الله الله از تن چون خر گریز | |||||
کافران را بیم کرد ایزد ز نار | کافران گفتند نار اولی ز عار | |||||
گفت نی آن نار اصل عارهاست | همچو این ناری که این زن را بکاست | |||||
لقمه اندازه نخورد از حرص خود | در گلو بگرفت لقمه مرگ بد | |||||
لقمه اندازه خور ای مرد حریص | گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص | |||||
حق تعالی داد میزان را زبان | هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان | |||||
هین ز حرص خویش میزان را مهل | آز و حرص آمد ترا خصم مضل | |||||
حرص جوید کل بر آید او ز کل | حرص مپرست ای فجل ابن الفجل | |||||
آن کنیزک میشد و میگفت آه | کردی ای خاتون تو استا را به راه | |||||
کار بیاستاد خواهی ساختن | جاهلانه جان بخواهی باختن | |||||
ای ز من دزدیده علمی ناتمام | ننگ آمد که بپرسی حال دام | |||||
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش | هم نیفتادی رسن در گردنش | |||||
دانه کمتر خور مکن چندین رفو | چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا | |||||
تا خوری دانه نیفتی تو به دام | این کند علم و قناعت والسلام | |||||
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم | جاهلان محروم مانده در ندم | |||||
چون در افتد در گلوشان حبل دام | دانه خوردن گشت بر جمله حرام | |||||
مرغ اندر دام دانه کی خورد | دانه چون زهرست در دام ار چرد | |||||
مرغ غافل میخورد دانه ز دام | همچو اندر دام دنیا این عوام | |||||
باز مرغان خبیر هوشمند | کردهاند از دانه خود را خشکبند | |||||
که اندرون دام دانه زهرباست | کور آن مرغی که در فخ دانه خواست | |||||
صاحب دام ابلهان را سر برید | وآن ظریفان را به مجلسها کشید | |||||
که از آنها گوشت میآید به کار | وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار | |||||
پس کنیزک آمد از اشکاف در | دید خاتون را به مرده زیر خر | |||||
گفت ای خاتون احمق این چه بود | گر ترا استاد خود نقشی نمود | |||||
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان | اوستا ناگشته بگشادی دکان | |||||
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص | آن کدو را چون ندیدی ای حریص | |||||
یا چون مستغرق شدی در عشق خر | آن کدو پنهان بماندت از نظر | |||||
ظاهر صنعت بدیدی زوستاد | اوستادی برگرفتی شاد شاد | |||||
ای بسا زراق گول بیوقوف | از ره مردان ندیده غیر صوف | |||||
ای بسا شوخان ز اندک احتراف | از شهان ناموخته جز گفت و لاف | |||||
هر یکی در کف عصا که موسیام | میدمد بر ابلهان که عیسیام | |||||
آه از آن روزی که صدق صادقان | باز خواهد از تو سنگ امتحان | |||||
آخر از استاد باقی را بپرس | یا حریصان جمله کورانند و خرس | |||||
جمله جستی باز ماندی از همه | صید گرگانند این ابله رمه | |||||
صورتی بنشینده گشتی ترجمان | بیخبر از گفت خود چون طوطیان |