لاهوتی (قطعه‌ها و منظومه‌ها)/یتیمان جنگ جهانگیر

از ویکی‌نبشته
  مهربان و خوش و بی کینه و شیرین بودید، گاه پرحیله، گهی ساده و دایم زیرک.  
  جامه ها پاره و ژولیده و چرکین بودید، شکل هاتان همگی هست به یادم یک یک.  
  صبح تا شام فقط شوخی و بازیگوشی، کارتان مسخره و کشتی و بیعاری بود.  
  من تماشاگر این صحنه و در خاموشی، همچو آتش تنم از شدت بیماری بود.  
  تا که یک رهگذر از دور نمایان می شد، خنده و مسخره را زود رها می کردید.  
  این در اندیشه و آن ساخته گریان می شد ... خوب در خاطر من هست چه ها می کردید.  
  بینتان بچهٔ هر کشور و هر ملت بود، شاد بودم من بیمار ز وضعیتتان.  
  کَرد و بلغار و عرب، ارمنی و تُرک و یهود، روح بین المللی بود به جمعیتتان.  
  چون شما بود به هر کوچه گروه دگری، همه بیچاره و بدبخت و پریشان و فقیر.  
  همگی صاحب احساس و صفات بشری، لیک در سیستم آن جامعه پامال و اسیر.  
  گرچه یک ماه در آن کوچه، غریب و بیمار، بودم از بهر شما آلت تحصیل معاش،  
  لیک از صبر شما راضیم و منتدار، مشمارید مرا بدصفت و حق نشناس.  
  شیر گرمی که در آن قوطی کنسرو سیاه به من آن روز خوراندید و تبسم کردید،  
  وقت تحریر همین قصه به یاد آمدم ... آه، پیش چشمم همه تان باز تجسم گردید.  
  گویی اکنون بوَد آن حادثهٔ آن روزی که یکیتان به چه سختی و تعب جان می داد،  
  دیگری، بر سر بالین وی، از دلسوزی، بی ثمر،‌لیک صمیمانه به او نان می داد.  
  خاطرم هست که با پارچه ای از شیشه میتراشید گریگور، سر محی الدین را.  
  من از این عشق مقدس به چنین اندیشه که پدرهای شما کاش ببینند این را.  
  آن پدرها و عموها که به نفع دگران، هدف تیر نمایند برادرها را،  
  آن عموها و پدرها که به مرگ پسران بنشانند ز جهل، این همه مادرها را.  
  پسران پدرانی که چو دشمن در جنگ، یکدگر را به ره صنف ستمگر بکشند،  
  بنگر با چه محبت شده با هم یکرنگ که تو گویی همه شان بچهٔ یک عائله اند.  
  این پسرها که به این سادگی و خونگرمی بتراشند به شیشه سر یکدیگر را،  
  پسر آن پدرانند که با بیشرمی بنشانند به خون، پیکر یکدیگر را.  
  مختصر اینکه، در آن حالت پر شور و جنون زاین خیالات، تب من دو برابر می شد،  
  لیکن اندیشهٔ رخشان کمون جلوه می کرد و مرا حال نکوتر می شد.  
  اینک امروز،‌خیالات خوش آن روزی، اندرین مُلک به میدان عمل آمده است.  
  چارده سال گذشته ست که با پیروزی حاکم یک ششم این کُره، شورا شده است.  
  جای اطفال پدرمرده و بی خویش و تبار پیش ما، نی سر هر کوچه و ویرانه بود،  
  کس اینگونه کسان، حزب لنین باشد و کار، جایشان مکتب و فابریک و کتابخانه بود.  
  صاحب مملکت و حاکم آن، کارگر است، دیگر این کشور سرمایه و سلطانی نیست.  
  زحمت حاکمه، هم بانی و هم راهبر است، پس در این مُلک، کسی بیکس و بی بانی نیست.  

مسکو، اکتبر ۱۹۳۱