لاهوتی (قطعه‌ها و منظومه‌ها)/مور و آفتاب

از ویکی‌نبشته
  موری، درنده و پر اشتها بود به موران دگر اژدها.  
  گشته بسی مورچهٔ ناتوان خسته به دست ستمش، در جهان.  
  او، به ضعیفان، همه جا چیره گشت، عقل وی از دود ظفر، خیره گشت.  
  گفت: زمین چون که به من بنده شد، نوبت این گنبد چرخنده شد.  
  بال برآرم، بپرم باشتاب، تا بشود تابع من آفتاب.  
  آرزویش پر شده بر وی دمید، بین که خزنده سوی بالا پرید!  
  کبرکنان، رو به فلک در شتاب، کز سر او، کرد گذر یک عقاب.  
  باد پرش، بر سر آن مور خورد، مور نگونسار شد و جان سپرد.  
  در هر جا، مورچه ای بود اسیر، گردید آزاد ز خصم شریر.  
  شد مَثَل این قصه به هر نیک و بد: پر دمد از مور، چو مرگش رسد!  
  نصرت فاشیسم، ورا کور کرد، فکر حذر، از سر وی دور کرد.  
  رو سوی خورشید سُوِتی پرید؛ شبهه در این نیست که مرگش رسید.  
  خلق سُوِت، جمله مسلح شوند، یک دل و جان بر سر دشمن دوند.  
  هست به هر مُلکی، قومی اسیر، می شود آزاد ز خصم شریر.  

ستالین آباد، ژوئن ۱۹۴۱