لاهوتی (قطعه‌ها و منظومه‌ها)/شمع و پروانه

از ویکی‌نبشته

٬٬٬شعر زیر از ابوالقاسم لاهوتی میباشد که در سال ۱۹۱۴ در بغداد سروده است.٬٬٬

  شبی پروانه ای با شمع میگفت که ای گردیده دردت با دلم جفت!  
  تو, با این نور کم؛ عاشق گدازی، همیشه دوست کش، دشمن نوازی.  
  در اطراف تو هر پروانه پر زد، بجانش شعله رویت شرر زد  
  چراغ برق مغرب بو ندارد تو گاهی دود داری او ندارد  
  در آغوش تو غیر از سوختن نیست ولی آغوش او طور تجلیست  
  در آغوش تو سوز است و گداز است در آن آغوش لطف و مهر و ناز است  
  تو گر در بر بگیری پیکر من نمیماند بجز خاکستر من  
  تو ناری سوزی،او نور است سازد تو بگدازی مرا، او می نوازد  
  جوابش داد شمع نکته پرداز که ای ناپخته عاشق، غافل از راز  
  تو گویی شمع مغرب همچو مهر است وفادار است و با عاشق به مهر است  
  از این غافل که او صد فتنه آرد بتن پیراهنی از حیله دارد  
  گر آن پیراهنی که او را حبابست بروی حیله های او نقابست  
  بدرد عشق بر وی چون زلیخا جهانی را بسوزاند سرا پا  
  بخندد او چو عاشق جان ببخشد بدندانش ببین چون میدرخشد  
  ولی من پیکرم سوزان زعشق است دلم، جانم ، سرم سوزان زعشق است  
  زداغ مرگ یاران عزیز است که دائم دیده من اشک ریز است  
  چو میرد عاشق من در بر من ز غیرت دود خیزد از سر من  
  بود این بوی مغز استخوانم که میسوزد بمرگ عاشقانم  
  تو تا دور از منی از عشق سردی در این آتش چو سوزی، پخته گردی  
  از این بگذشته، این بیگانگی چیست؟ گریز از سوختن پروانگی نیست  
  تو باید از شکایت لب بدوزی اگر پروانه ای باید بسوزی  
  و گر طاقت نداری با چنین سوز برو آنرا زلاهوتی بیاموز  
  ز نو پروانه پرها باز بنمود بگرد شمع خود پرواز بنمود  
  بگفت ای سوزشت کام دل من شرار رویت آرام دل من  
  کسی کاندر سرش باشد زبانش بود چون شمع آتش در بیانش  
  سخنهایت چو رویت شعله خیز است بمن پروانه جورت هم عزیز است  
  ولی من، عاشق دلداده تو غلام قامت آزاده تو  
  دلم خواهد که با این شور شرقی چو مغرب در تو بینم نور برقی  
  تو با این صدق اگر آن زور یابی تو با این شور اگر آن نور یابی  
  به عالم حسن تو افسانه گردد فلک پیش رخت پروانه گردد