پرش به محتوا

لاهوتی (قطعه‌ها و منظومه‌ها)/به صنف آفریدگار

از ویکی‌نبشته
  شنیدم که استاد صنعتگری، زبردست نقاش دانشوری،  
  به زحمت، یکی صورت نامور رقم کرد بر روی یک لوحه زر؛  
  به هنگان تعطیل کار، اوستاد به دیوار، آن لوح را تکیه داد؛  
  در آن دم، از آنجا سگی می گریخت، به آن لوحهٔ زر، پلیدی بریخت!  
  چو صنعتگر آن دید، از جا بجَست، بزد سنگ و دندان سگ را شکست!  
  سگ، از بیم او راه صحرا گرفت وی، آن لوح زر را از آنجا گرفت  
  به دارو، همه زشتی از وی بشست نکوتر از اول، نمودش درست.  
  بگفتا: منم گر که استادکار نمانم که کارم شود لکه دار.  
  از آن بعد هم، در زمانی دراز به استادی و دانش، آن لوحه ساز  
  از آن لوحه، هر عیب را دور کرد به خوبیش در دهر مشهور کرد.  
  من، آن صورت عالی بی غشم، بوَد صنف مزدور، صورت کشم  
  همان لوح زر، هست میدان جنگ که عمرم در آن صرف شد بی درنگ.  
  ازین پیش، وقتی که بودم جوان به تأثیر سن و محیط و زمان،  
  مرا چیزی ار بود اندر وجود که با صنف مزدور بیگانه بود  
  بشستش ز من پنجهٔ کارگر چو آن لکهٔ سگ از آن لوح زر.  
  ایا صنف یکتای ایجاد کار، خدای من، ای فعلهٔ نامدار!  
  اگر در هنر، من مسلم شدم از آن شد که محصول دست توام.  
  ز فضل تو باشد مرا برتری به مصنوع هرگونه صنعتگری.  
  چنین صانعی، در جهان کی بود که مصنوع او نیز، صانع شود؟  
  ولی من کنم خویش یاری تو شریکم در ایجاد کاری تو  
  تو، آن صانع قادر جامعی که مصنوع تو، می کند صانعی  
  تو، پس هرچه در وصف من دَم زنی همان لحظه، تبریک خود می کنی.  
  خودم هم، چو یک تن هوادار تو تماشاگر حاصل کار تو  
  به خود گر که تبریک و تحسین کنم همان دم، ز مدح تو دم می زنم  
  مرا، زحمت تو، چو اینجا کشاند تویی من، منم تو، دوییت نماند.  

ستالین آباد، ژوییهٔ ۱۹۳۳