لاهوتی (غزلیات)/شرمساری عاشق

از ویکی‌نبشته
  به راه عشق، جان و دین و دل را همسفر بردم؛ دل و دین قتل و غارت شد، فقط جانی به در بردم.  
  به میدانی که از یک تیر، رستم بازمی گردد، من دیوانه آنجا چشم و دل را بی سپر بردم.  
  ز بی چیزی میان عشقبازان مردم از خجلت، که جانان رونما می خواست، نام از جان و سر بردم!  
  مرا راند و به شوخی گفت، کز هستی خود چیزی به همراه بردی آخر؟ گفتم آری، خبر بردم!  
  گواه از بهر صدق عشق من می خواست چشم او، به پیشش، زود یک دامن پر از لخت جگر بردم.  
  به تیغم می زد و من، تا نگردد رنجه بازویش، به هر ضربت که می زد، سینه و سر پیشتر بردم.  
  به پیش غمزه اش دلتنگی از کار قضا کردم، ز غفلت، نزد مادر شکوه از کار پسر بردم!  
  دلم عمریست با چشمان او خو کرده، لاهوتی. تحمل را ببین، من با اجل عمری به سر بردم!  

اسلامبول، آوریل ۱۹۱۸