لاهوتی (غزلیات)/شرمساری عاشق
ظاهر
به راه عشق، جان و دین و دل را همسفر بردم؛ | دل و دین قتل و غارت شد، فقط جانی به در بردم. | |||||
به میدانی که از یک تیر، رستم بازمی گردد، | من دیوانه آنجا چشم و دل را بی سپر بردم. | |||||
ز بی چیزی میان عشقبازان مردم از خجلت، | که جانان رونما می خواست، نام از جان و سر بردم! | |||||
مرا راند و به شوخی گفت، کز هستی خود چیزی | به همراه بردی آخر؟ گفتم آری، خبر بردم! | |||||
گواه از بهر صدق عشق من می خواست چشم او، | به پیشش، زود یک دامن پر از لخت جگر بردم. | |||||
به تیغم می زد و من، تا نگردد رنجه بازویش، | به هر ضربت که می زد، سینه و سر پیشتر بردم. | |||||
به پیش غمزه اش دلتنگی از کار قضا کردم، | ز غفلت، نزد مادر شکوه از کار پسر بردم! | |||||
دلم عمریست با چشمان او خو کرده، لاهوتی. | تحمل را ببین، من با اجل عمری به سر بردم! |
اسلامبول، آوریل ۱۹۱۸