لاهوتی (غزلیات)/سمندر

از ویکی‌نبشته
  مرا یاریست بی رحم و ستمگر، نگاهش آهو و چشمش غضنفر.  
  اگر این، کار جادوگر نباشد، چسان می زاید آهو، ضیغم نر؟  
  لب او، می مکد خون دلم را به آن گرمی که کودک شیر مادر.  
  مرا، عشقش در آتش برده و من خوشم در آتش او، چون سمندر.  
  خود او چون آذر است و این عجب تر که می سوزم چو دورم من از آذر.  
  دلم در دست او، آنسان ذلیل است که در سرپنجهٔ شاهین، کبوتر.  
  ولی من شکوه ننمایم ز دستش، که شیرین است جور او، چو شکر.  
  چنانش دوست می دارم که روزی گر آید تا سر از تن گیردم بر،  
  به پیشش می دوم با سر، نه با پا، همان ساعت که کوبد حلقه بر در!  
  بگویم خون من بادا حلالت بدانسان که به کودک، شیر مادر.  
  بیا بستانش از جسم؛ این تو، این جان! بیا برگیرش از تن؛ این تو، این سر!  

ستالین آباد، فوریهٔ ۱۹۳۳