لاهوتی (غزلیات)/دین و دانه
ظاهر
شیخ، پیمان خود اندر سر پیمانه فروخت، | او که هشیار بد، این را ز چه مستانه فروخت؟ | |||||
دانش و دین مرا در سر بازار وفا، | تا خبردار شدم، این دل دیوانه فروخت. | |||||
در سر حرف رقیب، از بر من دوری کرد، | آشنا بین که مرا مفت به بیگانه فروخت! | |||||
نبرید از بر من پای، مرا تا نخرید، | نکشید از سر من دست، مرا تا نفروخت. | |||||
دل آدم برد ار گندم خالش، نه عجب، | جد ما، دین خود اندر سر این دانه فروخت. | |||||
آخرین قطرهٔ خونی که در آن باقی بود، | دل، به آن دلبر تاجیکی فرغانه فروخت. | |||||
مرد آنست که اندیشه ی چهار ارکان را، | به در میکده برد و به دو پیمانه فروخت. | |||||
جان دریغ از ره ایران نکند لاهوتی، | او از اول سر خود در سر این خانه فروخت. |
دوشنبه، اوت ۱۹۲۵