لاهوتی (غزلیات)/درس وفا

از ویکی‌نبشته
  خبر داری که از غم آتشی افروختم بی تو، در آن آتش، سر اندر پای خود را سوختم بی تو؟  
  به هر شهری هزاران ماهرو دیدم ولی زآنها، به آن چشمت قسم، چشمان خود را دوختم بی تو.  
  بتان سازند حیلت ها که گردند آشنا با من، ولی من: (گپ میان ما بماند) سوختم بی تو.  
  پر است از اشک و از لخت جگر، پیوسته دامانم، چقدر، ای مه ببین، لعل و گهر اندوختم بی تو.  
  خریداران فراوان اند و پرسرمایه، اما من به چیزی جز خیالت، خویش را نفروختم بی تو.  
  مرا کشتند و از مهر تو روگردان نگردیدم؛ عزیزم، بین چسان درس وفا آموختم بی تو.  
  به لاهوتی سخن از مهربانی های تو گفتم، بدینسان پارگی های دلش را دوختم بی تو.  

اسلامبول، اوت ۱۹۲۹