لاهوتی (غزلیات)/حرف بیجواب
ظاهر
بتا، طراوت روی تو آفتاب ندارد؛ | ولیک حیف، تو مستوری، او نقاب ندارد. | |||||
ز خجلت آب شدم، چون رقیب، عیب جهالت | گرفت بر تو و من دیدم این، جواب ندارد! | |||||
جواب او چه دهم، مدعی اگر که بپرسد | که یارت، از چه، سر دانش و کتاب ندارد؟! | |||||
تو را به جهل سر و کار و، من هلاک ز غیرت | که چون، ز صحبت نامحرم اجتناب ندارد! | |||||
نخوانده نقشه و جغرافی، ای صنم، دل سختت | خبر ز ملک دلم، گر شود خراب، ندارد. | |||||
معلم تو، نیاموختت حساب، چه دانی | که حسرت دل پردرد من، حساب ندارد. | |||||
بیا به دیدهٔ لاهوتی و ببین به چه سختی | به یاد روی تو، شب تا به صبح، خواب ندارد. |
اسلامبول، دسامبر ۱۹۱۸