لاهوتی (غزلیات)/حرف بی‌جواب

از ویکی‌نبشته
  بتا، طراوت روی تو آفتاب ندارد؛ ولیک حیف، تو مستوری، او نقاب ندارد.  
  ز خجلت آب شدم، چون رقیب، عیب جهالت گرفت بر تو و من دیدم این، جواب ندارد!  
  جواب او چه دهم، مدعی اگر که بپرسد که یارت، از چه، سر دانش و کتاب ندارد؟!  
  تو را به جهل سر و کار و، من هلاک ز غیرت که چون، ز صحبت نامحرم اجتناب ندارد!  
  نخوانده نقشه و جغرافی، ای صنم، دل سختت خبر ز ملک دلم، گر شود خراب، ندارد.  
  معلم تو، نیاموختت حساب، چه دانی که حسرت دل پردرد من، حساب ندارد.  
  بیا به دیدهٔ لاهوتی و ببین به چه سختی به یاد روی تو، شب تا به صبح، خواب ندارد.  

اسلامبول، دسامبر ۱۹۱۸