لاهوتی (غزلیات)/به وطنم
ظاهر
تا پرتوی خورشید به کوه و دمن افتد، | گل باشد و بوی خوش آن بر چمن افتد. | |||||
دستی که ببازد به تو در زیر فلک نیست، | ور هست چنین دست پلید، از بدن افتد. | |||||
فتوی به فنای تو دهد هر دهن شوم، | با مشت پر از قدرت ما از سخن افتد. | |||||
تو طالع خلقی، کسی ار عیب تو خواهد، | بر گردنش از نفرت مردم رسن افتد. | |||||
هر سر، که به نقصان حیات تو کند کار، | با دست دلیرانهٔ ملت ز تن افتد. | |||||
خواهد کسی ار پاره کند رشتهٔ عمرت، | از لعنت و از ننگ به جسمش کفن افتد. | |||||
بدخواه تو، هر کس که بود، نام سیاهش | بایست که از دفتر اهل ز من افتد. | |||||
تو شمع جهانی، نتواند کشدت کس، | ظلمت ز چنین قصه به هر انجمن افتد. | |||||
شاهین اجل همره آن بوم، که خواهد | گلزار وطن در کف زاغ و زغن افتد. | |||||
بگذار عدو میرد و تو زنده بمانی | وز مهر تو، پرتو به سر مرد و زن افتد. | |||||
افتادن بدخواه تو امریست محقق، | خواهد دلم اما که به شمشیر من افتد. |
مسکو، ژانویهٔ ۱۹۳۷