لاهوتی (غزلیات)/بهار بیخزان
ظاهر
تو را، در خود نهان دارد دل من. | چنین شادی از آن دارد دل من. | |||||
تویی با او همیشه، خوش به حالش، | چه عیش جاودان دارد دل من! | |||||
فقط نام تو را گوید، نگه کن | چه آتش در زبان دارد دل من! | |||||
تو را دارد در این دنیا و بی تو | غم دنیا به جان دارد دل من. | |||||
گل رویت سخنگو کرده او را، | که چون بلبل، زبان دارد دل من. | |||||
بمیرد، گر سخن با وی نگویند؛ | حیات از آن لبان دارد دل من. | |||||
در آن، خورشید رویت مستقر است، | بهار بی خزان دارد دل من. | |||||
نداند حرف پیری، معنیش چیست؛ | دلارام جوان دارد دل من. | |||||
نه پروا دارد و نه سر، نه سامان، | خلاصه، داستان دارد دل من ... |
مسکو، سپتامبر ۱۹۳۷