لاهوتی (غزلیات)/بندهنوازی
ظاهر
با دلم، دوش، سر زلف تو بازی می کرد، | خواجه با بندهٔ خود، بنده نوازی می کرد. | |||||
گاه زنجیر و گهی مار و گهی گل می شد، | مختصر، زلف کجت شعبده بازی می کرد. | |||||
مویت انداخته دل را و به شوخی می زد، | بازش از خود، نظر مهر تو، راضی می کرد. | |||||
دل ز تأثیر نگاه تو، به خالت می جست، | مست را بین، به کجا دست درازی می کرد! | |||||
خنده می کرد دل و، از «خطر و محنت عشق» | عقل، چون پیرزنان، فلسفه سازی می کرد! | |||||
غصه را راه نبد در حرم ما، چون عشق | شعله افروخته، بیگانه گدازی می کرد. | |||||
کاشکی دیشب ما صبح نمی شد هرگز، | با دلم، دوش، سر زلف تو بازی می کرد. |
مسکو، سپتامبر ۱۹۳۷