لاهوتی (غزلیات)/بت نامهربان
ظاهر
ایا صیاد، شرمی کن، مرنجان نیم جانم را؛ | پر و بالم بکن، اما مسوزان آشیانم را. | |||||
به گردن بسته ای چون رشته و بر پای زنجیرم، | مروت کن، اجازت ده که بگشایم دهانم را! | |||||
به پیرامون گل، از بس خلیده خار بر پایم، | بود خونین، به هر جای چمن، بینی نشانم را. | |||||
در این کنج قفس، دور از گلستان، سوختم، مردم؛ | خبر کن ای صبا، از حال زارم باغبانم را! | |||||
ز تنهایی دلم خون شد، ندارم محرم رازی، | که بنویسد برای دوستداران داستانم را. | |||||
من بیچاره، آن روزی به قتل خود یقین کردم، | که دیدم، تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را. | |||||
چو لاهوتی، به جان منت پذیرم تا ابد، آن را | که با من مهربان سازد بت نامهربانم را. |
اسلامبول، سپتامبر ۱۹۱۸