لاهوتی (غزلیات)/از خاک به افلاک
ظاهر
بگریخت دل ز دستم، پیش تو؛ دیدی او را؟ | رقصان، دوان، غزلخوان، جانم، شنیدی او را؟ | |||||
دل در وفا زند جوش، آن را مکن فراموش، | چون بین عشقبازان، خود برگزیدی او را. | |||||
گر در حریم دلبر، دل گشته است محروم، | بخشیده صدقش اینسان بخت سپیدی او را. | |||||
گفتی بیا و آمد در سینه دل به پرواز، | یک دم، زدی و بر تن پر بر دمیدی او را. | |||||
با یک تبسم، از خاک، بالا برش به افلاک | اکنون کز آتش هجر، بیرون کشیدی او را. | |||||
دور از تو بود و زنده است لاهوتی، این عجب نیست، | یادت رهانده ز این سان حال شدیدی او را. |
مسکو، ۱۹۵۳