پرش به محتوا

لاهوتی (رباعیات)

از ویکی‌نبشته
لاهوتی (رباعیات)
از ابوالقاسم لاهوتی
  خواهی که شود زمانه خرم از تو، مگذار رسد به هیچ دل، غم از تو.  
  اما پی اثبات حق، ار لازم شد، بگذار برنجد دل عالم از تو.  

***

  من در تن شعر، همچو جان خواهم ماند در مسلک عشق، جاودان خواهم ماند.  
  پیر است کسی که فکر او پیر بود؛ من، فکرجوانم و جوان خواهم ماند.  

***

  ای خصم، تو را مجال کین توزی نیست؛ بر کشور ما، امید پیروزی نیست.  
  با ما، ز در صلح و صفا بیرون آی کامروز، جهان، جهان دیروزی نیست.  

***

  دیشب، ز غمت برون شد از جسمم جان؛ ناگاه، تو آمدی به پیشم مهمان.  
  قربان وفای جان که تا دید تو را، برگشت و خبر داد که: آمد جانان!  

***

  در جای دلم، به سینه خون باقی ماند؛ در سر، عوض خرد، جنون باقی ماند.  
  سیمرغ بدم، به دام عشق افتادم؛ در دام، کبوتر زبون باقی ماند.  

***

  جذاب تر از چشم عقاب است این چشم؛ با ما، همه در حال عتاب است این چشم  
  آدم که به وی می نگرد، مست شود، پرنشئه تر از جام شراب است این چشم.  

***

  دانی که به من دوری روی تو چه کرد؟ روزم سیه و موی، سفید و رخ - زرد.  
  تو رفتی و گرد من، ز هر سو به نبرد غم بر سر غم آمد و درد از پی درد.  

***

  در پیش من است ماه من این بیگاه، بر سبزه - کتاب و ماهی و نان سیاه...  
  این دشت، یک عالم است و من شاهنشاه، دارایی من بود ز ماهی تا ماه!  

***

  شب، در دل دشت بودم و دامن ماه، روز، از بر مه، فتاده در چاه سیاه.  
  آن شام، چنان نواختم با چه ثواب، واین صبح، چنین گداختم از چه گناه؟  

***

  دلدار مرا، ز من ملالیست مگر؟ آسایش دل، کار محالیست مگر؟  
  یک روزه، در انتظار او پیر شدم؛ هر ساعت انتظار، سالیست مگر؟  

***

  دلبر، به دلم بسی ستم کرد و گریخت؛ جنگید و مرا اسیر غم کرد و گریخت.  
  پروانه غمم شنید، لرزان شد و سوخت؛ آهو رخ من بدید، رم کرد و گریخت.  

***

  در نامهٔ دوستان، چه دارویی بود کز شوق، دو دیده را نمود اشک آلود.  
  هر واژه و هر نقطه و هر حرفی از آن در هر رگ من، خون جوانی افزود.  

***

  بر خلق جهان نگر دلا، وحدت بین! پرسی تو که از کجاست این سحر مبین؟  
  این دوستی عزیز بین المللی محکم شد و پرثمر ز تعلیم لنین.  

***

  من کارگرم، کارگری دین من است دنیا، وطن است و زحمت، آیین من است.  
  گفتم به عروس فتح، کابین تو چیست؟ گفت: آگهی صنف تو کابین من است.  

***

  آبادی ملک عالم، از رنجبر است.[پانویس ۱] آسایش نوع آدم، از رنجبر است.  
  آن علم که عالمان، به آن فخر کنند بر مردم دیگر، آن هم از رنجبر است.  

***

  بی زحمت و رنج، نان نمی باید خورد؛ یک لقمه، به رایگان نمی باید خورد.  
  نانی که بود حاصل رنج دگران، گر جان برود، از آن نمی باید خورد.  

***

  باید همه جا، قرین شود زن با مرد؛ بیکار، در این جهان، نماند یک فرد،  
  آنسان، که به هر کس بگویی: بیکار، دعوای شرف کند، بگرید از درد!  

***

  باشد به جهان، در نظر دانشور آغوش زن، اولین دبستان بشر؛  
  این مکتب ابتدایی، ار عالی نیست، از تربیت بشر مجویید اثر.  

***

  من عاشقم و عشق من، ایمان من است؛ جانانهٔ من، خوبتر از جان من است.  
  اصلاً، این جان، برای جانان من است؛ جانان ز جان بهترم، ایران من است!  

***

  گیسوی تو، تابداده زنجیر بود؛ ابروی تو، آبداده شمشیر بود.  
  مژگان دراز تو، بود نیزاری؛ خوابیده در آن، چشم تو، چون شیر بود.  

***

  من عشق تو را شعار کردم آخر. جان در ره تو نثار کردم آخر.  
  هرچند که چشم تو بود شیر سیاه، من، شیر تو را، شکار کردم آخر.  

***

  چشم سیهت، کشید لشکر به دلم، زد مژهٔ خونریز تو، خنجر به دلم.  
  افروخت نگاه تیزت، آذر به دلم، تا جز تو نماند کس دیگر به دلم.  

***

  امروز، سبک پر، چو کبوتر بودم، با باز به پرواز برابر بودم.  
  روی تو به چشمم بد و در چشم جهان من از همه بهتر و جوانتر بودم.  

***

  ای لاله، تو همرنگ رخ یار منی. ای غنچه، تو چون دهان دلدار منی.  
  ای ماه، اگر مثل شکر خنده کنی، گویم: چو نگار شهدگفتار منی.  

***

  هر شب، مه من، مرا ره خواب زند؛ وز غم، شررم بر تن بیتاب زند.  
  پس، باز به بالین من آید هر صبح وز دیده بر آتش تنم آب زند.  

***

  دیشب، مه من، به غمزه ای، پیکر من در آتش غم فکند و رفت از بر من.  
  و امروز، که پیش از آفتاب آمده است، آمد که دهد به باد، خاکستر من.  

***

  تو آمده بودی که مرا بنده کنی؟ چون بنده کنی، به حال من خنده کنی؟  
  اسباب نکویی همه را کردی جمع تا زندگی مرا پراکنده کنی؟  

***

  اکنون که نموده ای شکار این دل را، بربند به موی تابدار، این دل را.  
  یا اینکه مرو هیچ کجا ار بر من، یا اینکه ببر، جا مگذار این دل را!  

***

  امشب، همه شب تا به سحر بیمارم، مردم همه خوابیده و من بیدارم.  
  رویش بود آتش و ز غیرت که چرا دورم من از آتش رخش، تب دارم.  

***

  دوری ز تو، دردم به وجود افزاید، آهم ز غمت به ابر، دود افزاید.  
  چون بی تو به ساحل گذرم، سیل سرشک از دیده رود، به آب رود افزاید.  

***

  در آتش غم، هجر تو بگداخت مرا. بگداخت مرا، به حالی انداخت مرا:  
  کز بهر شکار من، اجل، تیغ به دست، صد ره ز سرم گذشت و نشناخت مرا!  

***

  ای شب، تو به روزگار من می مانی، ای ماه نهان، به یار من می مانی،  
  ای ابر سیه، تو هم به این حالت زار، بر دیدهٔ اشکبار من می مانی.  

***

  گفتی که سحر آمده نان خواهی داد؛ شیر از رخ و شکر ز لبان خواهی داد؛  
  مردم که، در انتظار شیر و شکرت! این را تو مگر به نرخ جان خواهی داد؟  

***

  ای دختر خلق کره، ای مرد کره، ای بیم «تمدن آوران» نکره.  
  در پنجهٔ مرگ، سربلندی تو را تاریخ جهان، به صفحه بنوشت: «سره!»  

***

  صد مرد، نهاده خود بر سر، از «نا» کشتند ز خلق، دختری را تنها.  
  خود نیز شدند کشته در جنگ و بماند او زنده به نام و مرده با ننگ، این ها!  

***

  این توپ شهان که کوه از هم بدرد، ابن تیپ سیه که سد آهن ببرد،  
  دانی به جهان بهر چه آراسته اند؟ تا رنجبر، از زحمت خود نان نخورد!  

***

  آن ماه که مهر، در برش برده بود. عیبش نکنید اگر سیه چرده بود.  
  آیینهٔ روشن است رویش اما آه دل من به روی آن، پرده بود.  

***

  ای کشتن عاشقان شعار تو، بیا. مردم دیگر در انتظار تو، بیا.  
  جان را به لب آورده ام و منتظرم تا بینمت و کنم نثار تو، بیا!  

***

  در چشم تو، حالتیست معصوم و دلیر. خوابیده چو بره ای به زیر شمشیر.  
  هم ناز کشد از دل و هم بیم دهد. من در عجبم که آهو است این، یا شیر!  

***

  امشب، به منت هوای جنگ است مگر؟ دل می شکنی، دل تو سنگ است مگر؟  
  هر دم ز برم گریختن می خواهی. در سینهٔ من، جای تو تنگ است مگر؟  

***

  امروز، بتا، فکر نو ایجاد کنم: نه آه کشم بی تو، نه فریاد کنم  
  گل کارم و رخسار تو را یاد کنم، با این، دل افسردهٔ خود شاد کنم.  

***

  دور از تو، در آتش تنم جامه بسوخت. رفتم بنویسم این خبر، خامه بسوخت.  
  انگشت قلم کردم و بر صفحهٔ دل نام تو رقم نمودم و نامه بسوخت.  

***

  بر گوش دلم، همی رسد زاری تو. بیمارترم از تو، ز بیماری تو.  
  نزدیک به مردنم، از این غم که چرا دورم ز بر تو و پرستاری تو.  

***

  شد سخت ز بیماری تو، مشکل من؛ پر گشت ز دود آه من، منزل من.  
  نزدیکی روح بین، که با این ره دور، تب جسم تو را فشرد و خون شد دل من.  

***

  از قلهٔ غم، تب بداندیش جهید، یک سر سوی سینهٔ فکارم بپرید؛  
  ناگاه به ره، بوی مرا از تو شنید، بایست به من رسد، به جسم تو خزید.  

***

  طرارتر از طرهٔ تو، رهزن نیست؛ وز مژهٔ تو، خلنده تر، سوزن نیست.  
  این گونه دل مرا به سختی مفشار، ای ترک صنم، دل است این، آهن نیست!  

***

  از جسم من، ای رنج جگرخوار، برو! اینقدر تنم را مده آزار، برو!  
  بنگر که به درمان دلم آمده یار؛ ای درد؛ خجالت بکش از یار، برو!  

***

  ضد وطن، ارتجاع جاسوس بود، دشمن، خوش از این قوهٔ منحوس بود.  
  از حبس مشو فسرده، ای دوست، که این سنگ محک مردی و ناموس بود.  

***

  گر جان دلیر توده بر باد شود، باور مکن از درد به فریاد شود.  
  شیر وطنی، چو شیر نیزاری نیست کز نقل[پانویس ۲] و شکنجه رام صیاد شود.  

***

  گر خصم ز تیغ عدل، در بیم نشد. در قتل تو، برگشته ز تصمیم نشد،  
  یاد آر ز فرخی که «پیش دشمن تسلیم نمود جان و تسلیم نشد»!  

***

  نوروز شد ز نو طبیعت جوشید، جوشید به رگ خونم و در دل امید؛  
  امید که زود توده هم گیرد عید، عید ظفر و طلوع دوران جدید.  

***

  با دشمن توده، ما خروشان جنگیم.[پانویس ۳] بر ضد صف وطن فروشان جنگیم.  
  آرام چه سان شویم، این روز نبرد؟ آزرم طلب کند که جوشان جنگیم.  

***

  آن مرد، که با شکل زن، از مادر زاد، در خدمت خلق، داد مردی را داد.  
  نامش بود ایستاده، چون بیرق فتح، هرچند خودش به چنگ دشمن افتاد.  

***

  در مکتب رزم، امتحان دادی تو؛ یاری به صف رنجبران دادی تو؛  
  با جنگ به ضد دشمن توده، به من، ای پور وطن، زور جوان دادی تو.  

***

  ای نسل جوان، تو شوربخش وطنی؛[پانویس ۴] با زحمت خود، سروربخش وطنی.  
  با این همه پرتو دلیری، الحق شایستهٔ نام نوربخش وطنی.  

***

یادداشت‌ها

[ویرایش]
  1. در کتاب «سرودهای صلح و آزادی» چاپ ۱۹۵۴، به جای واژهٔ رنجبر، کارگر به کار رفته است.
  2. قفل؟
  3. به مبارزان دبیرستان آزرم.
  4. به مبارزان دبیرستان نوربخش.