پرش به محتوا

قصیده‌های کمال اصفهانی/هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف

از ویکی‌نبشته
قصیده‌های کمال اصفهانی از کمال اصفهانی
(هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف)
  هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف گویی که لقمه ایست زمین در دهان برف  
  مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه است اجرام کوه‌هاست نهان در میان برف  
  ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف  
  گشتند نا امید همه جانور ز جان با جان کوهسار چو پیوست جان برف  
  با ما سپید کاری از حد همی برد ابر سیاه کار که شد در ضمان برف  
  چاه مقنعست هم چاه خانه‌ها انباشته به گوهر سیماب سان برف  
  زین سان که سر به سینه گردون نهاد باز خورشید پای در ننهد ز آستان برف  
  گرچه سپید کرد همه خان و مان ما یارب سیاه باد همه خان و مان برف!  
  وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است کاسباب عیش دارد اندر زمان برف  
  هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب هم مطربی که برزندش داستان برف  
  معشوقه‌ای مرکب از اضداد مختلف باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف  
  گلگونه‌ای بود به سپیداب برزده هر جرعه‌ای که ریزد بر جرعه‌دان برف  
  تا رنگ روی باز نماید بر این قیاس بعضی از آن باده و بعضی از آن برف  
  مِی می‌خورد به کام و زنخ میزند بجد در گوش خود رها نکند سو زیان برف  
  آن را که پوشش و می و خرگاه و آتش است وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف  
  نه همچو من که هر نفس از باد زمهریر پیغام های سرد دهد بر زبان برف  
  دستِ تهی به زیرِ زنخدان کند ستون و ندر هوا همی شمرد پود و تان برف  
  خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان آبی بریق می خورد از ناودان برف  
  دلتنگ و بینوا چو بَطان بر کنار آب خلقی نشسته‌ایم کران تا کران برف  
  گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف