قصیدههای کمال اصفهانی/هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف
ظاهر
هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف | گویی که لقمه ایست زمین در دهان برف | |||||
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه است | اجرام کوههاست نهان در میان برف | |||||
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار | از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف | |||||
گشتند نا امید همه جانور ز جان | با جان کوهسار چو پیوست جان برف | |||||
با ما سپید کاری از حد همی برد | ابر سیاه کار که شد در ضمان برف | |||||
چاه مقنعست هم چاه خانهها | انباشته به گوهر سیماب سان برف | |||||
زین سان که سر به سینه گردون نهاد باز | خورشید پای در ننهد ز آستان برف | |||||
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما | یارب سیاه باد همه خان و مان برف! | |||||
وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است | کاسباب عیش دارد اندر زمان برف | |||||
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب | هم مطربی که برزندش داستان برف | |||||
معشوقهای مرکب از اضداد مختلف | باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف | |||||
گلگونهای بود به سپیداب برزده | هر جرعهای که ریزد بر جرعهدان برف | |||||
تا رنگ روی باز نماید بر این قیاس | بعضی از آن باده و بعضی از آن برف | |||||
مِی میخورد به کام و زنخ میزند بجد | در گوش خود رها نکند سو زیان برف | |||||
آن را که پوشش و می و خرگاه و آتش است | وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف | |||||
نه همچو من که هر نفس از باد زمهریر | پیغام های سرد دهد بر زبان برف | |||||
دستِ تهی به زیرِ زنخدان کند ستون | و ندر هوا همی شمرد پود و تان برف | |||||
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان | آبی بریق می خورد از ناودان برف | |||||
دلتنگ و بینوا چو بَطان بر کنار آب | خلقی نشستهایم کران تا کران برف | |||||
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب | بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف |