پرش به محتوا

قصیده‌های کمال اصفهانی/رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز

از ویکی‌نبشته
قصیده‌های کمال اصفهانی از کمال اصفهانی
(رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز)
  رسول مرگ ز ناگه به من رسید فراز که کوس کوچ فروکوفتند، کار بساز  
  کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز  
  چو پنبه‌زار بناگوش بشکفید تو را ز گوش پرده برون کن، به کار خود پرداز  
  میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد چه می‌کنی سر چون پنبه‌زار و آتش‌زا  
  چو صبح پیری پف کرد، شمع عمر بمرد اگر چه جانی هم می‌کند به سوز و گداز  
  بریخت آب حیات و برفت باد بروت نماند قوت پای و ضعیف گشت آواز  
  به سوی خاک همی بایدت نمود سجود کنون که قامت تو شد دوتا چو بانگ نماز  
  نه هرکجا که بود برف، آتش افروزند؟ ز برف پیری شد سینهٔ من آتش باز  
  ستون خیمهٔ قالب کنم دو دست ضعیف چو من ز پستی خرپشته را برم بفراز  
  بپای خاستن از دست بر نمی‌خیزد از آن به دست کنم چو کنم قیام آغاز  
  سرم به خاک فرو می‌شود ز پشت دوتا به خاک سر چو فرو شد کجا برآید باز  
  سرم ز آتش پیری به شمع مانَد و زود نهد اجل سر این شمع در دهانهٔ گاز  
  تبارک‌الله از آن میل من به روی نکو تبارک‌الله از آن قصد من به زلف دراز  
  کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه کنون چه شعله آتش مرا چه شمع طراز  
  دریغ جان گرامی که رفت در سر تن دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز  
  دریغ دیده که برهم نهاد می‌باید کنون که چشم به کار زمانه کردم باز  
  دریغ و غم که پس از شصت و اند سال ز عمر به ناگهان به سفر می‌روم نه برگ و نه ساز  
  به صدهزار زبان گفت در رخم پیری که این نه جای قرار است خیز واپرداز  
  فروشدت به گل ضعف شیب پای مکش درآمدت به گریبان عجز، سر مفراز  
  چو جلوه گاه حواصل شد آشیانهٔ زاغ مکن به پر هوس در هوای دل پرواز  
  برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز  
  ز آرزوی و هوس نفس خویش سیر مکن درنده‌تر بود آنگه که سیر گشت گراز  
  ز خشم و شهوت، خود را دد وستور مکن به حلم و علم چو ز ایشان نمی‌شوی ممتاز  
  ز پیش خود بفرست آن‌چه دوست‌تر داری که گم شود ز تو هرچه از پس تو ماند باز  
  تو را به جز تن فانی و جان باقی نیست ز هرچه حاصل توست از جهان هزل و مجاز  
  برای این تن فانی هزار برگ و نوا بساختی، یکی از بهر جان پاک بساز  
  چو شیر مردان، با محنت و بلا خو کن که بس زنانه متاعی‌ست عیش و نعمت و ناز  
  ز دانهٔ دلت آمد به بار خوشهٔ حرص به جز نیاز چه آرد به بار تخم نیاز  
  چو آب گنده ز مخرج سوی نشیب مپوی چو آب زنده ز چشمه به سوی بالا یاز  
  تو با حریف دغا دست خون همی‌بازی کمال فکر به کار آر و هیچ سهو مباز  
  چو استوار نباشد بنای عمر چه سود؟ چو پایدار نباشد به جاه و مال مناز  
  به عشق‌بازی این گنده‌پیر، هردو جهان به بار دادی و با تو نشد دمی دمساز  
  عروس ایمان مانده برهنه و ز صد دست برای هیزم دوزخ کشیده جهاز  
  به امر شرع تصرف در آفرینش کن ‌که از حدود نشاید گذشت جز به جواز  
  نوازشی بکن اسلام را که گشت غریب نخواهی آن‌که لقب باشدت غریب‌نواز؟  
  رها مکن که سر دیو در میان باشد به خلوتی که تو را با خدای باشد راز  
  تجارت ره حق چون کنی به شرکت دیو ز سود و مایه زیان آورد چنین انباز  
  ره سلامت اگر می روی مجرد شو که جز عنا نفزاید تو را لباس طراز  
  ببین که آبی خوش‌بو چو جامه پشمین کرد حرام گشت بر او کارد از ره اعزاز  
  به تیغ مطبخ از آن مثله شد که درپوشید لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز  
  ز صد یکی چو نخواهد گرفت در تو سخن همن به است که در موعظت کنم ایجاز  
  به گردن تو رسد حلقهٔ کمند اجل تو خواه نرمک بشین و خواه تیز بتاز  
  درود باد ز ما بر روان صاحب شرع که بر نبوت او مهر شد در اعجاز