قصیدههای کمال اصفهانی/رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
ظاهر
رسول مرگ ز ناگه به من رسید فراز | که کوس کوچ فروکوفتند، کار بساز | |||||
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی | ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز | |||||
چو پنبهزار بناگوش بشکفید تو را | ز گوش پرده برون کن، به کار خود پرداز | |||||
میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد | چه میکنی سر چون پنبهزار و آتشزا | |||||
چو صبح پیری پف کرد، شمع عمر بمرد | اگر چه جانی هم میکند به سوز و گداز | |||||
بریخت آب حیات و برفت باد بروت | نماند قوت پای و ضعیف گشت آواز | |||||
به سوی خاک همی بایدت نمود سجود | کنون که قامت تو شد دوتا چو بانگ نماز | |||||
نه هرکجا که بود برف، آتش افروزند؟ | ز برف پیری شد سینهٔ من آتش باز | |||||
ستون خیمهٔ قالب کنم دو دست ضعیف | چو من ز پستی خرپشته را برم بفراز | |||||
بپای خاستن از دست بر نمیخیزد | از آن به دست کنم چو کنم قیام آغاز | |||||
سرم به خاک فرو میشود ز پشت دوتا | به خاک سر چو فرو شد کجا برآید باز | |||||
سرم ز آتش پیری به شمع مانَد و زود | نهد اجل سر این شمع در دهانهٔ گاز | |||||
تبارکالله از آن میل من به روی نکو | تبارکالله از آن قصد من به زلف دراز | |||||
کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه | کنون چه شعله آتش مرا چه شمع طراز | |||||
دریغ جان گرامی که رفت در سر تن | دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز | |||||
دریغ دیده که برهم نهاد میباید | کنون که چشم به کار زمانه کردم باز | |||||
دریغ و غم که پس از شصت و اند سال ز عمر | به ناگهان به سفر میروم نه برگ و نه ساز | |||||
به صدهزار زبان گفت در رخم پیری | که این نه جای قرار است خیز واپرداز | |||||
فروشدت به گل ضعف شیب پای مکش | درآمدت به گریبان عجز، سر مفراز | |||||
چو جلوه گاه حواصل شد آشیانهٔ زاغ | مکن به پر هوس در هوای دل پرواز | |||||
برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب | که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز | |||||
ز آرزوی و هوس نفس خویش سیر مکن | درندهتر بود آنگه که سیر گشت گراز | |||||
ز خشم و شهوت، خود را دد وستور مکن | به حلم و علم چو ز ایشان نمیشوی ممتاز | |||||
ز پیش خود بفرست آنچه دوستتر داری | که گم شود ز تو هرچه از پس تو ماند باز | |||||
تو را به جز تن فانی و جان باقی نیست | ز هرچه حاصل توست از جهان هزل و مجاز | |||||
برای این تن فانی هزار برگ و نوا | بساختی، یکی از بهر جان پاک بساز | |||||
چو شیر مردان، با محنت و بلا خو کن | که بس زنانه متاعیست عیش و نعمت و ناز | |||||
ز دانهٔ دلت آمد به بار خوشهٔ حرص | به جز نیاز چه آرد به بار تخم نیاز | |||||
چو آب گنده ز مخرج سوی نشیب مپوی | چو آب زنده ز چشمه به سوی بالا یاز | |||||
تو با حریف دغا دست خون همیبازی | کمال فکر به کار آر و هیچ سهو مباز | |||||
چو استوار نباشد بنای عمر چه سود؟ | چو پایدار نباشد به جاه و مال مناز | |||||
به عشقبازی این گندهپیر، هردو جهان | به بار دادی و با تو نشد دمی دمساز | |||||
عروس ایمان مانده برهنه و ز صد دست | برای هیزم دوزخ کشیده جهاز | |||||
به امر شرع تصرف در آفرینش کن | که از حدود نشاید گذشت جز به جواز | |||||
نوازشی بکن اسلام را که گشت غریب | نخواهی آنکه لقب باشدت غریبنواز؟ | |||||
رها مکن که سر دیو در میان باشد | به خلوتی که تو را با خدای باشد راز | |||||
تجارت ره حق چون کنی به شرکت دیو | ز سود و مایه زیان آورد چنین انباز | |||||
ره سلامت اگر می روی مجرد شو | که جز عنا نفزاید تو را لباس طراز | |||||
ببین که آبی خوشبو چو جامه پشمین کرد | حرام گشت بر او کارد از ره اعزاز | |||||
به تیغ مطبخ از آن مثله شد که درپوشید | لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز | |||||
ز صد یکی چو نخواهد گرفت در تو سخن | همن به است که در موعظت کنم ایجاز | |||||
به گردن تو رسد حلقهٔ کمند اجل | تو خواه نرمک بشین و خواه تیز بتاز | |||||
درود باد ز ما بر روان صاحب شرع | که بر نبوت او مهر شد در اعجاز |