قصههای بهرنگ/سرگذشت دانهی برف
سرگذشت دانهی برف یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا میکردم. دانه های برف رقص کنان میآمدند و روی همه چیز مینشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابهی لب کرت، روی همه چیز. دانهی بزرگی طرف پنجره میآمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانهی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانهی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم میگفت! در این وقت دانهی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطرهی دیگر اینور و آنور میرفتم و روز میگذراندم. یک روز تابستان روی دریا میگشتم. آفتاب گرمی میتابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطرهی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا میرفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف میکشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار میآمد و به ما میچسبید. گاهی هم ما میرفتیم و به تودههای بزرگتر میچسبیدیم و در هم میرفتیم و فشرده میشدیم و باز هم کیپ هم راه میرفتیم و بالا میرفتیم و دورتر میرفتیم و زیادتر میشدیم و فشردهتر میشدیم. گاهی جلو آفتاب را میگرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر میکردیم. آنطور که بعضی از ذرههای بخار میگفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما میزد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در میآورد. خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره میدیدم. نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمیتوانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دستهجمعی حرکت میکردیم: من نمیدانستم کجا میرویم. دور و برم را هم نمیدیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. میخواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران میشدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمیگذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف میشوم. تو خودت هم... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذرهی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم. وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز میکردم. سرما را هم نمیفهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص میکردیم و پایین میآمدیم. وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز میافتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم! از آن بالا میدیدم که بچهای دارد سگی را با دگنک میزند و سگ زوزه میکشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچهای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ... ✵✵✵ در همین جا صدای دانهی برف برید. نگاه کردم دیدم آب شدهاست. |
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |