قصههای بهرنگ/دو گربه روی دیوار
دو گربه روی دیوار یکی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریک تاریک بود. نصف شب بود. سوسکها آواز میخواندند. صدای دیگری نبود. گربهی سیاهی از آن طرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانه سلانه میآمد. گربهی سفیدی هم از این طرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانه سلانه میآمد. اینها آمدند و آمدند، و درست وسط دیوار کلههاشان خورد به هم. هر یکی یک «پیف ف!..» کرد و یک وجب عقب پرید. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بیشتر نبود. دل هردوشان «تاپتاپ» میزد. لحظهای همین جوری نشستند. چیزی نگفتند. لندیدند و نگاه کردند. آخرش گربهی سیاه جلو خزید. گربهی سفید تکانی خورد و تند گفت: میاوو!.. جلو نیا!.. گربهی سیاه محل نگذاشت. باز جلو خزید. زیر لب لند لند میکردند. فاصله شان یک وجب شده بود. گربهی سیاه باز هم جلوتر میخزید. گربهی سفید دیگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربهی سیاه، زد و گوشش را پاره کرد. بعد جیغ زد: میاوو!.. پیف ف!.. احمق نگفتم نیا جلو؟.. گربهی سیاه هم به نوبهی خود فریاد کرد: پاف ف!.. اما او نتوانست حریفش را زخمی کند. خیلی خشمگین شد. کمی عقب کشید و سرپا گفت: میاوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! گربهی سفید قاه قاه خندید، سبیلهایش را لیسید و گفت: چه حرفهای خنده داری بلدی تو! راه بدهم بروی؟ اگر راه دادن کار خوبی است، چرا خودت راه نمیدهی من بروم آن سر دیوار؟ گربهی سیاه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بیا و هر گوری میخواهی برو. گربهی سفید بلندتر خندید و گفت: این دفعه اگر حرفم را گوش نکنی، یک لقمهات خواهم کرد. گربهی سیاه عصبانی شد و یکهو فریاد زد: میااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردنی!.. گربهی سفید به رگ غیرتش برخورد. خندهاش را برید. صدایش میلرزید. فریادی از ته گلو برآورد:میاووو!.. گفتی موش؟.. احمق!.. پیف ف!.. بگیر!.. پیف ف ف!.. باز پنجولش را طرف گربهی سیاه انداخت. گربهی سیاه این دفعه جاخالی کرد و زد بینی او را پاره کرد. خون راه افتاد. حالا دیگر نمیشد جلو گربهی سفید را گرفت. پشتش را خم کرد. موهاش سیخ شد. طوری سر و صدا راه انداخت که سوسکها صداشان را بریدند و سراپا گوش شدند. یک گل سرخ که داشت باز میشد، نیمه کاره ماند. ستارهی درشتی در آسمان افتاد. گربهی سفید با خشم زیادی گفت: میاوو!.. مگر نشنیدی که گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سیاه مردنی!.. اکنون نوبت گربهی سیاه بود که بخندد. خندید و گفت: اولش که موش بیشتر سفید میشود تا سیاه. پس موش خودتی. دومش این که زیاد هم سر و صدا راه نینداز که آدمها بیدار میشوند و میآیند هر دوتامان را کتک میزنند. من خودم از سر و صدا نمیترسم و عقب گرد هم نمیکنم. همین جا مینشینم که حوصلهات سر برود و برگردی بروی پی کارت. گربهی سفید کمی آرام شد و گفت: من حوصلهام سر برود؟ دلم میخواهد ظهری تو آشپزخانهی حسن کلهپز بودی و میدیدی که چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانهی موش. گربهی سیاه دیگر سخنی نگفت. آرام نشسته بود و نگاه میکرد. گربهی سفید هم نشست و چیزی نگفت. صدای گریهی بچهای شنیده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صدای سوسکها بود و خشوخش گل سرخ که داشت باز میشد. دو دقیقه گربهها تو چشم هم زل زدند هیچیک از رو نرفت. اما معلوم بود که صبرشان تمام شدهاست. هر یک میخواست که دیگری شروع به حرف زدن کند. ناگهان گربهی سفید گفت: من راه حلی پیدا کردم. گربهی سیاه گفت: چه راهی؟ گربهی سفید گفت: من کار واجبی دارم. خیلی خیلی واجب. تو برگرد برو آخر دیوار، من بیایم رد بشوم بعد تو برو. گربهی سیاه خنده اش گرفت و گفت: عجب راهی پیدا کردی! من خود کاری دارم بسیار واجب و بسیار فوری. نیم ثانیه هم نمیتوانم معطل کنم. گربهی سفید پکر شد و گفت: باز که تو رفتی نسازی! گفتم کار واجبی دارم، قبول کن و از سر راهم دور شو!.. گربهی سیاه بلندتر از او گفت: میاوو! مگر تو چی منی که امر میکنی؟ حرف دهنت را بفهم!.. گربهی سفید لندید، پا شد و داد زد: میاوو!.. من حرف دهنم را خوب میفهمم. تو اصلا گربهی لجی هستی. من باید بروم خانهی حسن کلهپز. آنجا بوی کلهپاچه شنیدهام. حالا باز نفهمیدی چه کار واجبی دارم؟ گربهی سیاه لندید و گفت: میاوو!.. تو فکر میکنی من روی دیوارهای مردم ول میگردم؟ من هم آن طرفها بوی قرمه سبزی شنیدهام و خیلی هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بایستی، همچو میزنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود. گربهی سفید نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: میاوو!.. احمق برو کنار!.. پیف ف!.. بگیر!.. و یکهو با ناخنهایش موی سر گربهی سیاه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع کردند به «پیف پیف» و افتادند به جان هم و بد و بیراه بر سر و روی هم ریختند. گربهها سرگرم دعوا بودند که کسی از پای دیوار آب سردی روشان پاشید. هر دو دستپاچه شدند. تندی برگشتند و فرار کردند. هر کدام از راهی که آمده بود فرار کرد و پشت سر هم نگاه نکرد. |
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |