پرش به محتوا

فصل پنجم: حکمای آلمان

از ویکی‌نبشته

فصل پنجم

حکمای آلمان

فلسفه مادی و روحی

چنانکه در فصول گذشته این کتاب ملاحظه فرمودید ، در نیمه نخستین از سده نوزدهم در فلسفه بزرگ در اروپا ظهور کرد ،

اول فلسفه «رمانتيك»[۱] که بنیاد کنندگانش آلمانی، و اشخاص برجسته آنان «فیخته» و «شلینگ» و «هگل» و «شوپنهاور» می باشند ، و آنها هريك به وجهی «وحدتي»[۲] بوده اند ، امـا وحدتی «معنوی» یا «روحی»[۳] که «علم» یعنی صورت ذهنی ومعقول را اصل حقیقت می دانستند ، و بنياد فلسفه خودرا براین اصل قرار داده بودند .

دوم فلسفة «تحققي»[۴] که مؤسس آن اگوست کنت فرانسوی بوده و در واقع مجموع نتایج حاصله ازعلوم تحققی است، با خصوصیاتی که پیش ازین به طور اختصار بیان کرده ایم .

این هر دو فلسفه در سراسر اروپا پیروانی پیدا کرد ، و در نیمه دوم سده نوزدهم نیز دانشمندانی بودند که بعضی به این فلسفه و بعضی به آن گردیده بودند ، ولیکن در این دوره در انگلستان فلسفه بزرگ سومی ظاهر شد که در عین اینکه اصول فلسفة تحققی را پیروی می کرد، خصوصیتی هم داشت . و آن مذهب «تحول تکاملی» بود که (۱) بیان اجمالی از آن نیز نمودیم .

در نیمه دوم سده نوزدهم و بعد از آن در فرانسه مذاهب مختلف فلسفی تازه ظاهر شد که در فصل آینده اشاره خواهیم کرد ، اينك باید اجمالی از احوال جلسه این دوره را در آلمان بیان کنیم ، از نیمه سده نوزدهم با اهدا در آلمان نسبت به فلسفه رمانتيك مخالفتی پدیدار شد پر ان انداش شمردند ، و در مقابل آن مذهب وحدنی ماده (۲) ۱۰ پیش نشدند یعنی این که همه امور را به ماده وجـمانان و هانی من و توجیه کنند، ومبانی روحی و باطنی را بدره نار بدار داد . .. آنجا که بعضی از اهل این طریقه فکر و تعقل را نتیجه عملی می دانستند و گفتند ، دماغ انسان فکر را می سازد چنانکه تن دار را می پرورد ، و ماشین بخار حرکت را احداث می کند این است نیروی مـادی را به جای روح و نفر دا ان کردند با آن اندازه معلوماتی که آن زمان از ماده و در آن ....... .... مسائل حل میشود و فلسفه تمامی ساخته می په 4 برقیاتی که در سده هيجدهم و نوزدهم در علوم طبیعی روی داد ، و معلومات تازه دلپذیری که در طبیعیات به دست آمد که به واسطه آنها بسیاری از امور جهان به خواص ماده منتسب وموجه شد ، در حالیکه سابق بر آن امور مزبور مرموز ومكتوم بود ، وغالبا مجبور بودند به علل باطنی وسری منتسب کنند ، این عقیده مادی را برای بعضی از اهل علم پیش آورد . وشاید که بسیاری از کسانی که به بحث علوم طبیعی اشتغال داشتند متمایل به این عقیده بودند ، اما اکثر ایشان خود را برای ساختن فلسفه براین اساس صالح نمی دانستند و حق اینست که ، با مایه علمی آن زمـان وحتی با معلومات فراوانتری Transformisme ↳ Evolutionisme (1) Matérialisme (Y) که امروز از امور طبیعی داریم ، فلسفه مادی ساختن و آن را بنیاد عقاید ومعرفت حقایق قرار دادن ، از احتیاط دور است و کسانی که این دلیری را کرده اند ممدودند . ازچندتنی که در این مسلك راسخ تر بوده و تحقیقات خود را عالمانه بیان کرده اند و اکثر از آلمانیانند . یکی که بیشتر طرف توجه می باشد «هگل»[۵] نام دارد و او درعلوم طبیعی تحقیقات بدیع و کشفیات مهم نموده ، و از کسانی است که رأی دارویی را به جـد پشتیبانی کرده ، و در اثبات آن شواهد و براهین تازه و محکم آورده و در تأیید مذهب وحدثي مادی اهتمام ورزیده است ، و با اینهمه خواسته است نتایج اخلاقی و دیانتی نیز از آن بگیرد .

فخنر

و لیکن محققان آلمانی در این دوره همه مـادی نبودند ، و در مسالک دیگر نیز اشخاصی دارند که باید از ایشان یاد کرد . از آنجمله ، یکی است که «فخنر»[۶] نام دارد و او در ۱۸۰۱ زاد و هشتاد و شش سال زیسته و در ۱۸۸۲ در گذشت . پزشك و استاد علوم طبیعی بود ، اما ضعف چشم او را از زحمات علمی باز ـ داشت ، پس به تفکر در حقایق فلسفی پرداخت . تصانیف چند دارد که از جمله ، یکی از آثار فلسفی مهم خود را و زند اوستا ، نامیده است ، و نگارشهای او روشن وشیرین و دلچسب و پر از ذوق و حال است .

فخنر صریحا و کاملا وحدتی روحی است ، و همه موجودات را دارای روح میداند و ارواح جزئی را اجزاء يك روح کلی می خواند . کره زمین و همچنین کرات دیگر را دارای نفس می پندارد می گوید از کجا که فرشتگان آسمان همین کرات نباشند ؟ در هر حال فخنر وحدت وجودی است، ومشربش نزديك به فلوطین راسپينوزا وعرفای مشرق زمین است ، ولیکن چون از اهل علوم طبیعی بوده است چگونگی بیانش جنبه مهمیت بیشتر دارد و به غیره تصورات فیلسوفان رمانتيك نيست . روح و جسم را در جنبه ازيك حقیقت میداند. روح جنبه درونی حق است ، وجسم جنبه بیرونی او است و در مقام تشبیه می گوید ، روح وجسم ما بند تحدب وتقعر دایره است که چون از درون بنگری متمر است، و از بیرون محدب می نماید.

اگرچه این عقاید و بیانات فخنر خود بسی قابل توجه است، ولیکن

آنچه بیشتر در عالم علم از او به یادگار مانده نظری است که اظهار داشته است که، چون بنا بر اصول علوم طبیعی دانسته ایم که کارمایه[۷] درجهان یکی است ، و کم و بیش نمیشود وفقط به شکلهای مختلف در می آید ، وچون در می یابیم که اعمال روحی و تعقلی هم نحوی از ظهور و تجلی کار مایه است ، پس می توانیم معتقد شویم که ما بین کار مایه عقلی و کارمایه جسمانی هم معادله ای هست که اگر تحقیق و آزمایش شود همچنانکه معلوم کرده ایم که چه مقدار حرارت متبدل بچه اندازه حرکت و کار می شود، همان قسم خواهیم توانست معلـوم کنیم که چه مقدار کارمایه جسمانی متحول به کارمایه عقلی می گردد و به عکس ، واین توجه فخنر مقدمة تأسيس يك رشته از علوم طبیعی می باشد که به لفظی نامیده شده[۸] که می توان طبیعی روحی یا علم ربط جسم و روح ترجمه کرد . و در واقـع شعبه ای از روانشناسی آزمایشی است[۹] و راه باز می کند برای اینکه امور نفسانی را در تحت حساب وقواعد ریاضی در آورند .

فخنر تحقیقات مفصل در این زمینه ها در علم و حکمت دارد ، که برای کوتاه کردن سخن مجبوریم از آنها بگذریم ولیکن شایان دقت و مطالعه است . لتسه

«هرمان لتسه»[۱۰] در ۱۸۱۷ به دنیا آمد ، پزشکی وعلوم طبیعی آموخت ودر این فنون و نیز در فلسفه به استادی پذیرفته شد ، زندگانیش برسر وصدا وسراسر وقف مطالعات علمی بود ، وچون از آن مطالعات خسته میشد به صنعت وادب می پرداخت ، شصت وچهار سال روزگار گذرانید و در ۱۸۸۱ در گذشت.

لتسه برحکمای رمانتيك اعتراض داشت که : دستگاه طبیعت را منظور نظر نداشته اند ، وبرفلاسفه مادی ایراد می کرد که تنها صورت وقشر وجود را منظورمیدارند ، واوخودمعتقد است که ، این هر دو وجه از وجود را باید مورد تأمل قرار داد . شك نيست که عالم حقیقتی دارد معنوی ومعقول که همه برای او است ، واز پی آن حقیقت باید بود اما آن باطن را در امور ظاهر می توان جست و روح را در جسم می توان یافت.

نسبت به جهان وامور طبیعی نظر لتسه را می توان به این عبارت خلاصه کرد که : اشياء عالم را ما متکثر می یابیم ، ولیکن می بینیم بر یکدیگر تأثير وفعل و انفعال دارند از این رو در می یابیم که آن اشیاء از یکدیگر مستقل نیستند ، زیرا که تأثیر فرد مستقل در فرد مستقل دیگر معنی ندارد . پس اشیاء از یکدیگر مستقل وجدا نیستند، و با هم ربطی معنوی دارند . به عبارت دیگر، آنچه میبینیم احوال مختلف يك وجود اصیل است که بر همه اشیاء محیط و مبدأ كـل می باشد.

عقیده ای را که علمای طبیعی دارند در باب بنیاد موجودات که اجزای لایتجزی می باشند ، لتسه با عقیده لایبنیتس در باب جوهر فرد ترکیب می کند ورفق می دهد به این وجه که قائل به وجـود اجزای لایتجزی هست ، و آنها را مراکز نیرو میداند و معتقد است که دارای ابعاد نیستند ، زیرا که بعد مانند سایر کیفیات محسوس نتيجة فعل و انفعال اجزاء لايتجزی بر یکدیگر می باشد ، به عبارت دیگر ، اجزای لاینجزی جسمیت ندارند محلهایی هستند که وجـود حقیقی اصیل نامتناهی عملش در آنها صورت می پذیرد .

بهرجهت جهان مادی وعلم ما بر آن تنها علم به روابط و نسبت اجزاء است با یکدیگر ، وفقط صورت ظاهر را به ما می نماید . اگر بخواهیم به باطن پی ببریم چاره نداریم جز اینکه به درون وجـود خودمان بازگردیم و از امر باطن و حقیقت هیچ وسيلة ادراك و علم نداریم ، مگر اینکه قیاس به نفس بکنیم وچون چنین کردیم ، می- بینیم ناچاریم کلیه جهان را جاندار بـدانیم . وجـود بیجان معنی ندارد جز اینکه جانداری موجودات در مراتب ودرجات مختلف است وليکن يك حقيقت و يك وجود اصلی بر همه موجودات احاطه دارد که مبدأ فعل وانفعال اجزاء بر یکدیگر است ، و به او کثرت به وحدت منتهی می شود چون حقیقت را جزوواحد نمی توان تصور و تعقل کرد، ولیکن اینکه وحدت چگونه به صورت کثرت درمی آید نمی دانیم وعقل از فهم آن عاجز است ، واین مقدار را هم بیشتر به ذوق در می یابیم تا به عقل .

لته آن اصل كامـل را متشخص میداند، و شخصیت مطلق می نامد و شخصیت اشخاص دیگر بر تو ضعیف ناقصی از آن شخصیت است که در وجود های محدود واقع شده است ، و استقلال افراد به واسطه آن شخصیت است که لازمه آن می باشد.

هارتمان

[۱۱]

این دانشمند که ولادتش در ١٨٤٦ و وفاتش در ١٩٠٦ روی داده اصول عقاید شوپنهاور را اختیار کرد، در اهمیت اراده و بدبینی نسبت به امر زندگانی و تصرفی در آن نمود به این وجه که شوپنهاور اراده را اصل دانست ، وعلم را فرع وخادم اراده پنداشت، ولی هارتمان به هگل نزديك شد از آن رو که علم را فرع وتابع اراده قرار نداد ، و آن دورا در عرض یکدیگر دانست و اصل وجـود را مجموع این دو پنداشت ، و آن اصل را «بی‌خود» نامید که هم اصل حقیقت انسان است ، و هم اصل حقیقت جهان و مراد از «بی خود» آنست که از خود آگاه نیست ، و توضیح این سخن را چنین می توان کرد که چون در احوال موجودات تأمل می کنیم می بینیم: اکثر اعمال اصلی ومهم از آنها در حال بیخودی صادر میشود ، یعنی آنکه عمل را می کند یا اسلاقو: آگاهی از خود ( یعنی بر نفس خود) ندارد ، ( مانند گیاه و بعضی از جانوران) یا اگر دارد آن اعمـال بدون التفات و رویه و اراده که مستلزم آگاهی از خود است،صورت می گیرد از روی طبع وفطرت ، مانند اعمالی که از جانوران سرمیزند در ساختن لانه و آشیانه و فراهم کردن آذونه ، وهمه اعمـال بين جانوران از قبیل تنفس و تغذیه و تولید مثل و فروغ آنها که ادرار شعور در آن مداخله ندارد بلکه مزاحم است . پس اصل و حقیقت جهان قوه ایست در حال بیخودی ، ولیکن از این سخن مقصود این نیست که شعور وعقل و قوه آگاهی از خود یعنی ادراك نفس حقیقت ندارد ، با ناچیز است بلکه غرض اینست که : آن اصل فوق این قسم ادراك و شعور است . و شعور وادراك نفس وعقل مـا از آن ناشی میشود ، حتی اینکه از طبع و فطرت یعنی از آن امر بیخود آثاری بروز می کند که عقل و ادراك از مثل آن عاجز است ، ازقبیل صنایع وهنرهای شگفت آوری که از انسان و بعضی جانوران دیده میشود که منشأ آنها عقل وشعور نیست ، پس میتوان گفت : اصل وجود که آن را به دلیل فوق بیخود خواندیم حقیقتی است که ادراك واراده در آن به حال کمون است ، و در آن حال مجرد است و کامل است ، همین که نقص عارض اوشد ادراك از اراده جدا ومتمایز می گردد، و در این شور و حرکت اراده ( نفس به قول عرفا) برادراك غالب میشود وفساد هایی که در دنیا می بینیم و در بیان فلسفۀ شوپنهاور اشاره کردیم بروز می کند ، وچاره این عیب آنست که عقل و ادراك را با اراده به جنگ بیندازیم ، تا منتهی به نیستی رفنا یعنی آرامش شود، وحالت بیخودی اصلی بازگردد و تا جهان به آن مرتبه از سعادت نرسیده است ما افرادمردم به جای اینکه دنبال سعادت وخوشی خود که امری موهوم است باشیم ، باید در ترقی نوع وجماعت بکوشیم ، و اگر هم خوشی وسعادت برای افراد باشد در اینست که از خود بگذرند و به فکر دیگران باشند .

لفظی را که در این فصل «بیخود » ترجمه کردیم و ناخودآگاه نیز می توان گفت ، و در فصول آینده باز به این اصطلاح بر خواهیم خورد .

***

دانشمندان آلمانی که در این دوره تحقیقات فلسفی کرده اند بسیارند ، و به نکات لطیف دلپذیر برخورده اند ، ولیکن روی همرفته کلیات تحقیقاتشان به اصول عقاید حکمای بزرگ دیگر که پیش از این به آنها اشاره کرده ایم برمی گردد، كه يك يا چند اصل از آنها را گرفته و مورد مطالعه ساخته ، و شاخ وبرگ بر آن قرار داده یا به تعبیرات دیگر در آورده اند . والبته آگاهی از آنها برای وسعت نظر سودمند است ، ولیکن این مختصر گنجایش شرح آنها را ندارد .

یکی از دانشمندان آلمانی این دوره که به سکوت گذاشتن نام او روا نیست « ویلهلم وونت »[۱۲] است (۱۸۳۲ تا ۱۹۲۱) که احاطه عجیبی در رشته های بسیار از علوم و فنون داشته ، و در فلسفه نیز نظریات قابل توجه اظهار نموده ، ودرروانشناسی آزمایشی دنباله کار فخنر را گرفته و از مؤسسان مهم این فن به شمار رفته است.

اينك اين فصل را به بیان اجمالی از فلسفه « نیچه»[۱۳] که نغمه تازه ایست وغوغا برپا کرده است پایان میدهیم.

نیچه

نیچه در سال ١٨٤٤ به دنیا آمد خانواده پدرومادرش همه کشیشان بروتستان بودند ، و او را به تحصیل الهیات گذاشتند ، اما او از الهيات بلکه از مسیحیت رو گردان شد . در زبان یونانی و علـوم ادبی تبحر یافت و در دانشگاه بال شهر معتبر سویس اورا به استادی پذیرفتند . در جوانی مرید شوپنهاور حکیم و رفیق واگنر معروف بود، که از بزرگترین استادان موسیقی آلمان است اما بعدها عقیده اش از آن هر دو مرد بزرگ برگشت ، و از اکثر دوستانش برید و با آنـان مخالفت کرد . آلمانیان را کم فرهنگ تشخیص داده و جنگهـای د بيزمارك، راهم مخل ترقی فرهنگ آلمان می یافت و آرزومند بود که بتواند فرهنگ را در میهن خویش ترقی دهد . هنوز جـوان بود که گرفتار علت مزاج شد و ناچار از معلمی دست کشید ، سپس در سال با بیماری کشمکش کرد و تصانیف مهمش نیز در همین دوره ظاهر گردید، سرانجام در چهل و پنج سالگی جنونش آشکار شد و یازده سال هم به این حال باقی ماند و در سال ۱۹۰۰ در گذشت.

نیچه تصانیف متعدد دارد ، ولیکن ازهمه نامی ترکه خود او نیز آن را حاوی کل فلسفه خویش می دانست کتابی است به این عنوان «زردشت چنین می گفت، زیرا که اغراض خویش را به صورت افسانه ای در آورده است که موضوعش زردشت است ، وسخنان خودرا از زبان او می گوید .[۱۴] کتاب مهم دیگرش که نا تمام مانده ، به این نام است ، «خواست توانائی» .[۱۵] در این هر دو کتاب مطالب را به عبارات بریده و به صورت کلمات قصار نامرتب وتعبيرات شاعرانه ادا کرده است . از این رو آنچه را فلسفه نیچه باید گفت به دشواری به بیان علمی در می آید .

محققان تردید کرده اند که نیچه را شاعر باید گفت یا حکیم ؛ زیرا که سخنش نثر است[۱۶] اما پر از شورو مستی و تخیل شاعرانه و تعبیرات کنایه آمیز است ، وسجع وجناس وصنایع بدیعی هم به کار برده ومخصوصا اغراق ومبالغه را به کمال رسانیده است ، چنانکه لحن کلام حکیم ندارد بلکه شبیه به کلمات ارباب ادیان و به شیوه بعضی از کتب آسمانی است ، اما مطالبی که در آن سخن می گوید از موضوعات فلسفه و حکمت عملی می باشد ، ومنظورش تغییر افکار و احوال مردم از جهت روش زندگانی بوده است ، از این رو نه حکیمی تمام است و نه از شعرا بشمار می رود . از این گذشته افکارش برحسب ظاهر با عقاید همه دانشمندان مخالف است . چنانکه گوئی تعهد داشته است که بر خلاف همه مبانی اخلاقی و حکمتی که نزدهمه کس مسلم است سخن بگوید ، واگرهم اکنون با پیش ازین کسانی بوده یا باشند که به بعضی از اسول عقاید او معتقد باشند با لحنی که او بیان کرده موافق نیستند، به علاوه احوال واخلاقی که پیشنهاد می کند و با کمال حدت وحرارت يشتيباني مي نمايد ، با اخلاق شخصی او بکلی منافی است .

همه دانشمندان دنیا خودپرستی را مذموم و غیرپرستی وشفقت را مستحسن شمرده اند ، نیچه به خلاف همه خود پرستی را حـق دانسته، وشفقت را ضعف نفس وعیب پنداشته است . عقیده شوبنهاور را که می گفت اصل در جهان خواست هستی است ، تصدیق کرده ولیکن در اینکه این بد است با اومخالف شده و می گوید ، وجـود طالب هستی است ، و باید باشد و همین خوب است . و خواست هستی در واقع خواست توانائی است . از رای داروین نیچه کوشش در بقا را پذیرفته ، و آن را به معنی تنازع گرفته و آنچه را دیگران نتیجه فاسد رأی داروین شمرده اند ، او درست پنداشته که افراد باید با یکدیگر در کشمکش باشند و تحصیل ، توانایی کنند تا غلبه یابند. عموم خیر خواهان عالم انسانیت رعایت حال اکثر را راجب شمرده ومدار امر دنیا را برصلاح حال عامه قرار داده اند : نیچه جمعیت اکثر را خوار پنداشته جماعت قلیل یعنی خواص را ذیحق شمرده است و بس ، بنیاد فکر نیچه اینست که ، شخص باید هر چه بیشتر توانا شود وزندگانیش پرحدت وخوشتر و «من» یعنی نفسش شکفته تر و نیرومندتر ، واز تمایلات و تقاضاهای نفس برخوردار تر باشد . بحث در اینکه زندگانی دنیا خوبست یا بد است؟ و حقیقت آن چیست؟ بیهوده است ، کسی نمی تواند آن را دریابد بعضی می گویند. گویند. بهتر آن بود که به دنیا نیائیم ، شاید چنین باشد نمیدانم ، اما می دانم که خوب یا بد به دنیا آمده ام و باید از دنیا متمتع شوم ، وهر چه بیشتر بهتر ، پس آنچه برای حصول این مقصود مساعد است اگرچه قساوت و بيرحمي ومكر وفريب وجنگ وجدال باشد خوب است ، و آنچه مزاحم ومخالف این غرض است اگرچه راستی و مهربانی و فضیلت و تقوی باشد بد است.

بنا بر این نیچه کمالات و محسنات را بکلی بر خلاف آنچه دیگران انگاشته اند می پندارد، و نگارشهايش يك نيمه برای خراب کردن بنای اخلاقی پیشینیان است ريك نيمه برای پیشنهاد کردن آنچه باید مطلوب باشد ومستحسن شمرده شود.

نیچه می گوید ، این سخن باطل است که مردم وقبايل وملل در حقوق یکسانند ، و این عقیده با پیشرفت عالم انسانیت منافی است ، مردم باید دودسته باشند یکی زبردستان وخواجگان ، و یکی زیر دستان و بندگان ، واصالت و شرف متعلق به زبردستان است و آنها غایت وجودند ، وزیردستان آلت و وسیله اجرای افـراض ایشان می باشند، ترقی دنیا و بسط زندگانی انسان به وسیله بزرگان و زبر دستان صورت می پذیرد که معدودند. و جماعت اکثر باید اسباب کار ایشان باشند . هیئت اجتماعيه ومدنیت برای پیشرفت کار آن طبقه شریف تشکیل شده است نه چنانکه گمان رفته است که زبردستان برای حفظ زیردستانند . زبردستان و نیرومندان که خواجگانند باید پرورش یابند تا از ایشان مردمان برتر به وجود آیند ، وانسان در مدارج سعود و ترقی قدم زند .

اصول اخلاقی که مردم تا کنون پیروی کرده اند در صلاح عامه ، وطبقه اکثر یعنی زیر دستان ترتیب داده شده است . نه در صـلاح زبردستان وطبقه شریف . اینست که ، بایـد آن اسـول را بهم زد ، و اصولی باید اختیار کرد که در صلاح حال شریفان باشد .

توضیح این معنی چنین است که ، به عقیده نیچه نیکی وراستی رزیبایی که اموری است که همه پیشنهاد خاطر دارند ، امور حقیقی و مطلق نیستند ، آنچه حقیقت است اینست که همه کس خواهان توانائی است ، ومیخواهد زندگانی خود را بسط دهد و بالا ببرد ، پس نيك ر درست وزیبا میشمارد ، آنچه را برای این غرض سودمند باشد راو را توانا سازد که بر دیگران چیره شود ، و آنان را برای اغـراض خود به کار برد . پس نیکی و درستی وزیبائی حربه ایست که به شخص استوار و پهناور ساختن زندگانی توانائی بدهد ، پس نیکی و درستی و زیبایی امری است نه مطلق ، بلکه اعتباری و اضافی است نسبت بکسی که اورا منظور میدارد .

اکنون گوئیم ، اصولی که امروز نيك و زيبا و درست ملحوظ میشود آنست که بندگان ودونان نيك دانسته روسیله توانایی خود قرار داده اند به این معنی که در آغاز امر دنیا بر وفق خواهش مردمان نیرومند می گذشت و ناتوانان زیر دست و بنده ایشان بودند . و لیکن نیرومندان اند کند و ناتوانان بسیار ، پس این بسیاری را وسیله پیشرفت خودساختند و به حیله وتدبير أصول رأفت وشفقت وفروتنی و خیر خواهی و مهربانی و عدالت و کرامت را در اذهان به صورت نیکی و درستی و زیبایی جلوه دادند ، و قبولانیدند تا توانائی نیرومندان را تعدیل کنند و از بندگی آنان رهایی یابند . راین مقصود را بیشتر به وسیله ادیان پیش بردند و نام خدا و حق را حصار آنها قرار دادند . سقراط و بودا آموزگاران بزرگ این تعلیماتند و از همه بزرگتر و به عقیده نیچه از همه بدتر هیسی مسیح است که اینهمه در برادری و برابری مردم اصرار ورزید و در لزوم دستگیری ورعایت ناتوانان و بینوایان تأکید کرد ، راین همانا از آن بود که او از قوم یهود بود ، و آن قوم که وقتی شرکت داشتند و زبردست بودند وشهامت وستمکاری و نیرومندی را نيك ميدانستند، چون به ذلت ومسكنت افتاده واززمره بندگان وزیر دستان شده بودند اصول اخلاقی بندگان را رواج دادند ، که رحم و مروت باید داشت و بینوایان و ناتوانان در نزد خدا عزیزند و باید ایشان را رهــایت نمود . راز دنیا باید کناره کرد و نفس را باید کشت ، پس اخلاق مسیحی اخلاق بندگی است و اخلاق خواجگی را تباه کرده است ، و گفتگوی برادری و برابری وصلح طلبی و رهایت حقوق زنان و رنجبران و امثال این سخنان که امروز در دنیا شایع شده ، از آن منشاء است و خدعه وتزوير وفریب است رمایه فقر وضعف و انحطاط هی باشد . و باید این اصول را خراب کرد و اصول زندگی خواجگی باید اختیار نمود .

أصول زندگی خواجگی کدام است ؟ فکر خدا وزندگی اخروی را باید کنار گذاشت که آن از ضعف وعجز بر آمده است ، انسان باید فکر زندگی دنیا باشد و به خود اعتماد کند ، این آغاز خواجگی و رهایی از بندگی است . دیگر اینکه باید رأفت و رقت قلب را دور انداخت رافت از عجز است فروتنی و فرمانبرداری از فرومایگی است حلم وحوصله وعفو واغماض از بی همتی وسستی است، مردانگی باید اختیار کرد بشر باید به مرتبه «برتر» برسد[۱۷] «مرد برتر» آنست که از نيك وبد برتر بـاشد ، عـزم و اراده داشته باشد ، قید و بند تكليف ولوم نفي ووجدان رابگلاند ، آنکه می گوید زندگانی دنیا قابلیت ندارد ، در واقع باید بگوید ، من برای زندگانی قابلیت ندارم نفس کشتن چرا ؟ بایـد نفي را پرورد . غیر پرستی چیست ؟ خود را باید خواست و خود را باید پرستید ، ضعف و ناتوانی را باید رها کرد تا ازمیان برود ، ورنج و درد در دنیا کاسته شود و ناتوان بر دوش توانا بار نباشد ، وسنگ راهش نشود ، مرد برتر وزیردست لازم است ، مرد زیر دست اگر نباشد چه باك ؟ گروه مردمان غایت وجود نیست بلکه وجود خواص و مردان برتر غایت مطلوب است . مرد برتر آنست که نیرومند باشد و به نیرومندی زندگی کند ، وهواها و تمایلات خود را بر آورده نماید . خوش باشد وخود را خواجه وخداوند بداند ، وهر مانعی که برای خواجگی در پیش بیاید از میان بردارد و از خطر نهراسد و از جنگ و جدال نترسد .

بشر برحسب فطرت وطبیعت بیرحم است ، و اصل همین فطرت است نفسانیت که امری فطری و طبیعی است بدنیست . جـزه اعظم وجود انسان همان امور فطریست که شعور در آن مدخليت ندارد ( به عبارت دیگر حال حیوانیت) ادراك ووجدان وشعوروعقل ، جزء قلیلی از انسان است و نباید به آن اعتماد کرد .

عشق و عاشق و معشوقی کاری است لغو ، و نباید مبنای ازدواج باشد ، مزاوجت باید میان نیرومندان واقع شود تا فرزندان نیرومند بر آورند، ومردان برتر ظهور کنند برابری زن بامرد و لزوم رعایت حقوق او نیز از سخنان باطل است اصل مرد است مرد با بد جنگی بوده وزن وسیله تفنن و تفریح جنگیان باشد و فرزند بیاورد .

حاصل اینکه : نیچه مذهب سوفسطائیان یونان را تجدید کرد که در امر اخلاق می گفتند : میزان نیکی وبدی شخص انسان است ، هر چه نفس انسان خواهان است و می پسندد خوب است ، و خـلافش جداست ، واین همان مذهبی است که دوهزار و چهارصد سال پیش از این سقراط و افلاطون در معارضه آن مجاهده کردند . و پیش بردند و از این رو است که نیچه سقراط را از تباه کنندگان زندگانی بشرمی خواند و نتیجه «مذهب انفراد»[۱۸] است ، یعنی هر فردی خود را بخواهد و بر دیگران برتری دهد وحفظ حسن روابط با دیگران را منظور نکند، وهمواره خود را ترانا و نیرومند سازد ، اما اینکه فرض از نیرومندی چیست؟ درست معلوم نیست، ظاهر کلام نیچه اینست که توانایی برای اینست که به دیگری بتوان تجاوز کرد و برتری نموده ومعنی زندگانی همین است .

نیچه مانند بعضی از حکمای پیشین قائل به ادوار است ، یعنی معتقد است که اوضاع جهان هرچند تجدید میشود و آنچه پیش بود بعدها دوباره می آید ، وبقاء خود را به این معنی می گیرد .

این بود خلاصه بسیار مختصری از فلسفه نیچه ، اگر بتوان این سخنان را فلسفه نامید ، ولیکن اگرجا داشتیم وجملاتی چند از . عبارات او را به فارسی در می آوردیم میدیدید که بیان حکیمانه نیست شاعرانه است ، بلکه عربده مستانه است ، ازروی شورو مستی سخن گفته، وحق اینست که در نویسندگی مقامی بلند دریافته و از این رو گفته هایش محل توجه وخواندنی است.

البته اگر آنچه منظور و منوی نیچه است ، از صورت عربده بیرون کنند و به بیان معقول در آودند ، مطالبی هم دارد که مورد تصدیق است و کسان دیگر هم پیش از او گفته بودند . شهامت و شجاعت و غیرت و بلندی همت ومناعت وعزت نفس همه کس ممدوح و مستحسن بوده و هر کس خود را خوار وذلیل ساخته رذل و نا چیز خوانده شده است . بسیاری از دانشمندان پیشین فطرت انسان را برخود خواهی وخود پسندی دریافته ، واین خصلت را منشأ احوال و اعمال مردم دانسته بودند . حكما عموماً حسن اخلاق را وسیلۂ کمال نفس خواسته ، و بسیاری از ایشان زندگانی اخـروى وطمع بهشت و ترس دوزخ را بیمورد دانسته ، و عدالت و فضیلت را از آن رو ستوده اند که مایه سعادت این جهانی شمرده اند . ناپسند بودن پاره ای از آداب مسیحیت و بعضی فرق دیگر ، مانند رهبانیت و مشقت دادن و مجروح ساختن بین و امثال آن را بسیاری دیگر از صاحب نظران نیز عنوان کرده بودند. لزوم تندرستی و نیرومندی تن وروان محل انکار هیچ خردمندی نبوده است ، وهرچه در آن تأکید و واهتمام شود رواست . جنگ جدال راهم بعضی از پیشینیان مایه بقای شجاعت وشهامت و دلاوری در مردم وملل پنداشته بودند . هروج برفلك سروری ومدارج کمال را نیز همه پسندیده ولازمة طبع بلند دانسته اند ، این سخن هم که حق و حقیقت در وجود خود انسان است و بیرون از او نیست محـل اتفاق حكما است ، پس بنیاد عقاید نیچه درست است و تازگی هم ندارد و او اول بار آنها را کشف نکرده است . چیزی كه يك اندازه تازگی دارد فرومی است که از این اصول در آورده و لحنی که در اظهار آن عقاید به کار برده است . لحنش چون شیوا وپرشور و بدیع است پسندیده و گیرنده است ، اما تعليماتش که اسرار برخود خواهی و مرجح دانستن خود بر دیگران و فدا کردن آنان برای هوای نفس ، ونیکو دانستن هر وسیله واسبابی اگرچه بیرحمی و قساوت و بیداد، و مکرودروغ باشد کمتر عاقلی می تواند تصدیق کند، رجا دارد که تردید کنیم در اینکه خود نیچه هم این سخنان را ازروی جدگفته باشد، و در هر حال این لحن يقينا ازروی حرارت وعصبانیتی است مانند آنکه برای مردم از باده پیمایی یا از عروض خشم وغضب دست می دهـد و بضی گمان برده اند که نیچه چون مزاجی علیل و نفسي سليم و قلبی رقیق داشت و از این رو رنج فراوان دیده بود ، این عصبانیت برای ار دست داده و این سخنان را علی رغم احوال خود گفته است، و گرنه به آسانی می توان دریافت که انسان اگر همه برای خودخواهی هم باشد، باید دیگران را بخواهد و راستی و درستی پیشه کند تا محل اعتماد بنای نوع باشد ، چه هیچ فردی از وجود دیگران بی نیاز نیست و اگر او دیگران را نخواهد دیگران هم او را نخواهند خواست، و تیره روز خواهد بود و کسی که هیچکس را دوست ندارد ، و برای دوست حاضر به فداکاری نباشد ، دوستان نخواهد داشت . و نیچه این فقره را در اواخر احوال درك كرده و در نامه ای که به خواهرش نگاشته می گوید : « هرچه روزگار بر من می گذرد زندگانی بر من گرانتر میشود ، سالهایی که از بیماری در نهایت افسردگی و رنجوری بودم ، هرگز مانند حالت کنونی ازغم پر، واز امید تھی نبودم ، چه شده است؟ آن شده است که باید بشود، اختلافاتی که باهمه مردم داشتم اعتمادرا به من از ایشان سلب کرده ، وطرفین می بینیم به اشتباه بوده ایم ، خدايا من امروز چه تنها هستم يك تن نیست که بتوانم با او بخندم. ويك فنجان چای بنوشم هیچکس نیست که نوازش دوستانه بر من روا بدارد».

دیگر اینکه و مردم را به دوطبقه تقسیم کردن بعضی را خواص و گروهی را عوام خواندن ، برفرض که درست باشد میزان وماخذش چیست؟ چه اشخاصی خواص وشایسته سروری هستند و چه وسیله اطمینان هست که تا اهلان جای خواص را نگیرند؟

ودیگر اینکه اگر داروین درست فهمیده است بر حسب تحول تکاملی باید نوع بشر به طور کلی ترقی کند ، نه اينكه يك يا چند تن پیش بیفتند و سرور شوند، و دیگران را برای اغراض خود در بندگی نگاه بدارند ، و باز به قول خود داروین یکی از مزایایی که انسان درراه ترقی ازحیوانیت به دست آورده ، ظهور همین عواطف مهر ومحبت ورأفت وشفقت است، و از کجا که همین خصایل مایه ترقی نوع بشر نباشد ؛ و اما قول به ادوار چنانکه نیچه قائل بود و دانشمندان دیگر هم گفته اند گذشته از اینکه دلایل علمی محکم بر آن قائم نیست . اگر چنین باشد جهان وزندگانی آن بکلی بی فلسفه است، وچه لطفی دارد که احوال و ارضاعی که مدتی مدید درجهـان جـریان داشته ، همواره از سر گیرد ، وهمان احوال عينا تكرارشود ؛ و البته چنین نیست، و تحول جهان برای تکامل است و کمالی که به سوی آن میرود، یا نامتناهی است، یا منتها ومقصد برما معلوم نیست.

قول نیچه برادوار مبنی بر اینست که ، مقدار ماده و نیرویی که در ماده مؤثر است همین و محدود است، و کم و زیاد نمیشود[۱۹] و بنابراین چاره نیست جزاز اینکه دور واقع شود ، ولی اخیرا نظریاتی پیش آمده ومعلوماتی حاصل شده که این سخن را از مسلمیت انداخته ، واکنون خلافش از هر دو طرف قابل تصدیق است ، یعنی بنا بر معلومات امروزی علوم طبیعی درماده و نیروهم کاهش می توان قائل شد هم افزایش و دانشمندان دیگر هستند که در عالم وجود افزایش را اصل میدانند ، یعنی آنچه حقیقت است خاصیت وجودش اینست که همواره افزایش یابد، بنابر این احتیاج نداریم بلکه نمی توانیم قائل به ادوار شویم و در می یابیم که چگونه ممکن است سیر جهان در تحول تکاملی و بیکران باشد . در احوال حکمای دیگر که در پیش داریم باز به این مطالب برخواهیم خورد.


  1. Philosophis romantique یا Romantisme
  2. Moniste
  3. Spiritualisme
  4. Positivisme
  5. Haeckel یا Hegel اشتباه نشود که این به گاف فارسی است وار به کاف عربی .
  6. Fechner
  7. Energie
  8. Psycho-Physique
  9. Psychologie expérimentale
  10. Hermann Lotse
  11. Edouard von Hartmann
  12. Wilhelm Wundt
  13. Friedrich Nietsche
  14. بهیچوجه نباید تصور کرد که مندرجات این کتاب شباهتی به تعلیمات حقیقی زردشت داشته باشد، مقصود از زردشت اینجا ددرواقع خود نیچه است ، اما اینکه زردشت را حامل پیغام خود قرار داده به سبب آنست که ، معتقد بوده است که ایرانیان نخستین قومی بوده اند که معنی حقیقی زندگی را دانسته اند ، پس پیغمبر ایرانی را نماینده افکار خودقلم داده است ، و نیز به سبب اینکه ایرانیان عقیده داشته اند که مدار امر عالم برادرار است ، وهر دور هزار ساله قائدی دارد در واقع نیچه مانند یا با ظاهر می گوید: بهر الفي ألف قدی بر آید من آن سروم که در الف آمدستم و نیچه معتقد به ادوار است .
  15. willezur macht
  16. نیچه شعر هم گفته است اما آثارش به نثر است.
  17. مرد برتز که در اینجا مکرر مذکور می شود ترجمه لفظ آلمانی Ubermensch است و به فرانسه Surhomme ترجمه کرده اند یعنی کسی که از مردم متعارفی برتر باشد و در واقع فوق بشر باشد و به عقیده نیچه غایت وجود پیدایش مرد برتر است و ترتیب زندگانی و اصول اخلاقی بایدچنان باشد که مرد برتر ظهور کند.
  18. Individualisme
  19. به شرحی که پیش از این مخصوصا در تكمله فصل چهارم از همین باب بیان کرده ایم .