پرش به محتوا

فصل ششم: حکمای فرانسه در سدهٔ هیجدهم

از ویکی‌نبشته

فصل ششم

حکمای فرانسه درسده هیجدهم

سد: هیجدهم را در تاریخ فرانسه عصر فیلسوفان می گویند ولیکن آن فیلسوفان به مسائل حکمت نظری چندان توجه ننموده ، و بیشتر به امور سیاسی و اخلاقی پرداخته اند ، وحکمت را با ادب آمیخته اند چنانکه مـی تـوان گفت : بیان احـوال ایشان به تاریخ ادبیات بیشتر مربوط است تا به تاریخ فلسفه ، اگر هم به حکمت نظری توجهی کرده اند ، برای انتقاد بوده و نسبت به فلسفه اولی و مخصوصا الهيات زبان استهزاء و بی اعتقادی در از کرده اند . وقد و بند رعایت جلب بزرگان دین ودنیا را رها کرده ، خود را آزاد فکر خواندند[۱] بعضی از ایشان یکسره مادیومنکر روحانیات بودند و بعضی منکر نبودند ولیکن به عقاید حکمای پیشین وقعی نگذاشته و آنها را خیالبافی و لفاظی پنداشته اند. از این جمله آنان که صاحب نظر وهوشمند بودند، در فلسفه نظر به تحقیقات لاك وهيوم داشتند، ودرعلوم طبیعی و ریاضی پیرو نیوتن بودند. در سیاست هم روش حکومت انگلیس را می پسندیدند ، و آن را ترویج می کردند چنان که می توان گفت: در هیجدهم فرانسویان از هر جهت پیروانگلستان بوده اند. رویهم رفته حکمای فرانسوی آن دوره در حکمت نظری هنری نشان نداده اند ، اما در اخلاق وسیاست و امور اجتماعی مقامی بلند دارند. بیشتر از این جهت که فصیح و بلیغ وخوش بیان وشیرین سخن بودند؛ و تحقیقات خود را به شیوه داستان سرایی و تاریخ نویسی یا بهر وجه دیگر که ادا می کردند جنبه خطابه و شاعری یا انتقاد و مطایبه و واستهزا به آن می دادند، چنانکه برای عامه مردم قابل فهم ودلنشين بود ، به این واسطه آنچه را هم که مبتکر نبودند ، و از دیگران گرفته بودند . بهتر از صاحبان آن افکار جلوه میدادند . بیا نا تشان هم عوام را مجذوب می کرد هم پسند خواه بود . پادشاهان و اعیان به صحبت ایشان مشتاق میشدند ، و بانوان با کمال ، مجالس خودرا به حضور آنها رونق می دادند از این روحق این است که آن جماعت در بیدار کردن مردم نسبت به بدی اوضاع ومعایب امور اجتماعی یا اخلاقي، وهوشيار ساختن آنها نسبت به اوهام وخرافاتی که جهل یا غرض در اذهان راسخ نموده، حق بزرك بر كليه نوع بشر دارند ، و در این راه مجاهده کرده اند ، و در نتیجه آثار قلمی ایشان در فرانسه در پایان سده هیجدهم و در کشورهای دیگر اروپا در آغاز سده نوزدهم افکار و اوضاع را یکسره منقلب نمود.

کسانی که بخواهند از تفسیل این اجمال آگاهی یابند . باید به تاریخ ادبیات فرانسه مراجعه کنند ، و بر احوال آثار نویسندگان سده هیجدهم شناسا شوند . ما در اینجا فقط بزرگان آنها را اجمالامعرفی می کنیم تا سررشته ای به دست آید .

بخش اول

فونتنل

«برنارد فوتشغل»[۲] درست صدسال عمر کرد (از ۱۶۵۷ تا ۱۷۰۷) و نیمی از این عمر در سده هفدهم ، و نیم دیگرش در سده هیجدهم بوده است . زندگانی او تفصیلی ندارد ؛ مـردی فاضل و خوش بیان وخوش ذوق ، ونویسنده ای شیرین سخن وسالهای دراز عضو آکادمی علمی پاریس بود، و به دبیری آن انجمن اشتغال داشت، هريك از اعضای آکادمی که بدرودجهان می گفتند، فونتنل برحسب وظیفه ستایشنامه ای برای او می نگاشت، مجموع این ستایش نامه ها[۳] کتابی شده که خواندش سودمند ودلکش است، در علم وحکمت پیرو دکارت بود ، ولیکن به فلسفه اولی رغبت نداشت ، و در باره منشأ علم انسانی روش اصحاب حس و تجربه را می پسندید . تـأثیر عمده ار نشر علم بود که نوشته هایش هم به فضلاسود می بخشید وهم عامه را دلنشین میشد ، و او از کسانی است که به علم جامه ادب پوشانیده است . معروف ترین یادگار او کتابی است به نام «گفتگو در تمدید عوالم مسكـون»[۴] و آن یکی از نخستین کتابهایی است که هیئت جدید را بی پرده و به زبانی بسیار شیرین بیان نموده، و نکات و لطیف نیز در آن گنجانیده است ، مانند اینکه ، بشر بیچاره وچقدر حقير وعالم خلقت چه سترك است . و نیز اینکه ، قدما اجرام آسمانی را از کون وفساد آسوده دانسته بودند ؛ نظیر آنست که گل بوستان که پنج شش روزی بیش دوام ندارد ، بگوید ، هرگز ندیده ایم که باغبانی بمیرد . و نیز عجب خود پسندی سفاهت آمیزی است که انسان چنین بیندارد ، که کلیه طبیعت برای مصرف او خلق شده ،و خورشید و ماه برای روشنی چشم ها و ستارگان برای حظ نظر ما هستند. و نیز اینکه علم بشر چه اندازه محدود ، وعقل اوچقدر عاجز است ، وشاید که در کرات دیگر موجوداتی باشند که حواس ظاهر و باطن ایشان پیش از ما، و بر معرفت حقایق بسی توانا تر از ما باشند .

یکی از مسائل که آن زمان اهل تحقيق مطرح کرده بودند ، این بود که : آیا حکمای قدیم بردانشمندان جدید برتری دارند با امر به عکس است ؟ جماعتی قدما را مزیت می دادند و بعضی طرفداری از متأخرین می کردند ، فونتنل از گروه دوم بود و عقیده داشت، که متأخرین در علم ، یعنی در ریاضیات وطبيعيات بر منقدسین بر تری دارند ، ومعرفت انسان روز به روز در ترقی است ، واحوال او به سبب ترقی علم همواره رو به بهبودی می رود ، و دانش پیوسته از کثرت به وحدت می گراید. و باید به یادآورد که این سختها که امروز پیش پا افتاده است آن زمان تازگی داشت ، وفرنتنل از مؤسسان و مروجان این عقاید است . در امور تاریخی ومسائل دینی هم تحقیقاتی دارد که با کمال احتیاط نکته سنجیهایی نموده ، درسانیده است که عقاید پذیرفتنی آنست که به میزان عقل درست آید ، و آنچه باعقل سازگار نباشد مردود است . تألیف و تصنیف بسیار دارد ، اما آنچه امروز محل استفاده است همان است که نام بردیم .

بخش دوم

منتسكيو

«شارل دومنتسکیو»[۵] (عمرش از ١٦٨٩ تا ۱۷۰۰) از خانواده ای محترم و در «بندر»[۶] از شهر های فـرانـه دا ور .. بلکه از رؤسای دیوانخانه بود . هنوز به چهل سالگی نرسیده از شغل رسمی کناره کرد ، ریکسره به تحقیق و تصنیف مشغول شد . برای سیر در آفاق و انفس به جهانگردی نیز پرداخت، مردی نیکوکار و با وقار بود ، وعمري به آبرومندی گذرانید .

از تصنیف های معروف او، یکی کتابی است موسوم به «نامههای ایرانی »[۷] و آن نامه هایی است از قول چند نفر ایرانی فرضی که به فرانسه مسافرت کرده، و از اوضاع و احوال اروپائیان مخصوصاً فرانسویان آنچه می بینند و در می یابند به یکدیگر دکان خود می نویسند ، و نقل می کنند و نکته سنجی و انتقاد می نمایند . دیگر کتابی است در فلسفه تاریخ، و تحقیق در علل ترقی و تنزل رومیان[۸] و به واسطه این کتاب و بعضی نوشته های دیگرش؛ منتسکیواز نخستین کانی است که در تاریخ به نظر فلسفی نگریسته ، و در امور تاریخی رابطة علت ومعلول تشخیص داده ، و نمایان کرده است که مسئله قضا وقدر ومشيت الهی به جای خود درست است ؛ ولیکن هـر چـه روی می دهد علت دارد، وجریان امور به اسباب است وهر عملی را نتیجه ای حتمی است ، و کافی نیست که هرچه واقع میشود بگوئیم خـواست خدا بود.

و لیکن اثر بزرگ منتسکیو که اورا در حکمت عملی و سیاست مدن در ردیف فیلسوفان می آورد کتابی است به نام «روح، قوانین»[۹]، که در واقع فلسفه قوانین و شرایط قانونگزاری است، و پس از تحقیقات افلاطون و ارسطو معتبر ترین کتابی است که در این موضوع نوشته شده است.

منتسکیو طبعی معتدل و آرام داشته ، وبه انقلاب ودیگر گونی ناگهانی کارها معتقد نبوده ، ومدارا و تدریج را در اصلاح امور لازم می دانسته است . عقاید سیاسی او بیشتر ازلاك اقتباس شده ، و كليتا اوضاع انگلستان راخیلی می پسندیده است ، و بسیاری از عقایدی که در کتابهای خود اظهار نموده از آنها فرا گرفته است . به اصول عقاید ونكات مهم تحقیقات او در اینجا خیلی به اختصار و به وجهی که فهم آن برای خوانندگان ما آسان وسودمند باشد اشاره می کنیم .

چون انسان باید با همجنسان خود به اجتماع زندگی کند، چاره جز این نیست که روابط میان مردم به حکم قانون مشخص شود ،خواه قانون نوشته ومدون باشد ، وخواه برحسب آداب وعادات مقرر شود. وا کرجماعتي بي قانون زندگی کنند ، در میان آنها آزادی و امنیت نخواهد بود، زیرا هر کس بنده قویتر از خود خواهدشد، وچون برای اینکه انسان به خوشی زندگی کند، باید آزاد و آسوده خاطـر باشد پس، مهم ترین چیزی که در زندگی منظور نظر است ، قانون است که به واسطه آن آزادی همه تأمین می شود. و از یکطرف معنی آزادی اینسته که شخص در آنچه قانون منع نکرده است، مختار عمل خود بوده ، و از هیچ چیز ممنوع نباشد مگر به حکم قانون، و از طرف دیگر بهترین قوانین آنست که مردم را تا اندازه ای که مصلحت عامه اقتضا دارد به منتها درجه آزادی نایل سازدپس ، قانونگزاری یکی از مهمترین کارها است وعلم قانون گزاری یکی از شریف ترین علـوم است ، و مبتنی بر اینست که معلوم کنیم که با احوال تاریخی ومادی و معنوی خاصی که هر قومی دارد چه قوانین میان ایشان باید مقرر باشد، تا منتها درجه آزادی و امنیت یعنی مساعدترین اوضاع برای خوشی آنها فراهم گردد . ومنتسکیو در جایی می گوید، نهایت سعادت من اینست که کاری بکنم که فرمان دهندگان بروظیفه خود آگاه تر شونده وفرمان برندگان از فرمان بردن دلخوش باشند.

قوانین در میان مردم بیقاعده و به دلخواه مقرر نمیشود ، و قواعد و اصولی داردچه، نه کارهای خدا بیقاعده و بی نظام و دلخواهی است ، و نه کارهای مردم ، و نه امور طبیعی وهمه چیز در تحت ضابطه راسول است . بعضی از محققان گمان برده اند نيك و بد دادو بیداد بکلی تابع وضع است ، یعنی در هیئت اجتماعیه هرچـه را منع کنند زشت میشود، وهرچه را جایز کنند، زیبا خواهد بود، ولی البته چنین نیست و این سخن مانند آنست که بگویند: متساوی بودن و نبودن شماعهای دایره به اختیار مهندس است، و پیش از آنکه کسی دایره ای رسم کند شماعها همه متساری نبوده اند .

از طرف دیگر بعضی از دانشمندان نظر به تفاوتهایی که در آداب وقوانين اقوام مختلف دیده بودند؛ گمان بردندآن مقررات به موجب تصادف یا به دلخواه رؤسا، وضع شده است امـا ضوابط وقوانيني طبیعی به طور مطلق هست که اگر آنها را بجوئیم و بیابیم ، بهترین اوضاع برای اصلاح حال مردم فراهم، وبرطبق آنها هیئت اجتماعيه به نیکوترین وجهی که ممکن است اداره می شود، و دانشمندان مزبور بروفق این عقیده جویای آن قوانین طبیعی بوده اند . اما این عقیده هم غلط است . البته قواعدی هست که تخلف از آنها جایز نیست . مثلا ، دادنیکو است و بیداد بداست ، آزادی به از بندگی است ، و دانائی بهتر از نادانی است . اما اینها اصول کلی است نه قوانین ، و باید دید چه قوانین باید مقررشود تا این اصول کلی مرعی ومنظور گردد و اشکال اینجاست که یکدستگاه قانونی که مناسب حال همه اقوام وملل باشد نیست ، وهرقومی و هر کشوری مقتضیاتی دارد که جـای دیگر ندارد، وقوانين هر قوم باید با احوال اقليمي واخلاقی و آداب ورسوم وعقاید دینی و استعداد آن قوم متناسب باشد، واین مناسبات را قانونگزار باید بیابد و رعایت کند، واگر نیاید و نکند قوانینش هجری نمیشود ومحترم نمی ماند ، وهر بنائی بر آن نیاد ساخته شود ناپایدار خواهد بود. قوانین ومقررات و دستگاه حکومتی که بر طبق آنها ترتیب دهند ، کاملا مانند دستگاه کارخانه های ماشینی است که اگر چرخها وماشينهای آن را آن سان که سزاوار است ترتیب ندهند ، و با هم متناسب نـازند کارخانه کار نمی کند، یا بد کار می کند و به اختیار مهندس نیست که هرقسم ماشين ومصالح که دلخواه او است قرار دهد، ولیکن کار بکلی هم از اختیار او بیرون نیست ، و هرگاه قواعد فنی را منظور بدارد، مقصود حاصل میشود، ومهندس قابل آنست که آن قواعد را بداند، وهر کارخانه را به مقتضای حال بسازد .

قانون همانا روابط ضروری است که میان چیزها هست ، و از طبیعت آنها برمی آید وقانون حقیقی انسانی همان عقل انسان است که باید حاکم باشد، عقل کلیات را به دست می دهد وقوانين هرقوم وهر کشور موارد خاصی است که آن کلیات عقلی بکار می رود.

حکومت در دنیا به قسم دیده شده است و جمهوری[۱۰] و و پادشاهی[۱۱] و خودسرانه یا دلخواهی[۱۲] جمهوری حکومت جماعت است و آن در قسم است. اگر جميع مردم در حکومت دخیل باشند دموکراسی[۱۳] گویند یعنی حکومت عامه واگر جماعتی ازمردم حاکم باشند آریستوکراسی[۱۴] گویند یعنی حکومت خواص . در هر صورت بنياد این قسم حکومت یعنی شرط آن میهن پرستی است وقانون خواهی ورعایت مسارات میان مردم واحترام حقوق هر کس وحاضرا بودن حکومت کنندگان به اینکه خیر وصلاح عموم را بر نفع شخصی بر تری دهند و برای اداء، وظیفه فدا کاری کنند و از اغراض خودبگذرند .

حکومت پادشاهی آنستکه حکومت با پادشاه باشد و او برطبق قانون با مردم رفتار کند وشرط این قسم حکومت اینست کـه میـان پادشاه ورعيت طبقات متوسطی باشند دارای حيثيات ومزايا که بتوانند اراده پادشاه را به رعیت برسانند و حـوائج رعیت را به پادشاه جنمایند و بنیاد این قسم حـكـومت برشرافت و غیرت و آبرومندی طبقات متوسط است که به حفظ حيثيات خود مقید باشند.

حکومت خودسرانه و دلخواهی آنست که در روابط میان حکومت و مردم قید و بندی نبوده و هوا و هوس حاکم مدار امر باشد به عبارت دیگر کار ها فقط به زور پیش برود و بنیاد این قسم حکومت ترس است .

مثال صحیح از حکومت جمهوری دموکراسی دولت قدیم یونانی آن است و دول جدیـد سویس و هلانـد و مثال صحیح از حکومت جمهوری اریستوکراسی دولت قدیم روم است . مثال صحیح حکومت پادشاهی دولت انگلیس است ومثال صحیح حکومت خودسرانه آنست که نزد اقوام وحشی دیده میشود . و باید به خاطر داشت که این تحقیقات را منتسکیو نزديك به دویست سال پیش از این کرده و اوضاع آن زمان را در نظر داشته که دولت هلانـد جمهوری و دولت فرانسه پادشاهی بوده و بسیاری از دولتهای کنونی یا وجود نداشتندیا به صورت حالیه نبودند و از جمله عقایدی که اظهار کرده است اینست که ، حکومت جمهوری فقط جایی به خوبی پیشرفت می کند که کشور کم وسعت وملت گروهی اندک باشند چنانکه آتن وروم این حال را داشته اند .

این حکومتهای مختلف هروقت بنیادی که برای آنها ذکر کردیم سست شودفاسد می گردند پس حکومت جمهوری دموکراسی فاسد میشود هر گاه میهن پرستی وقانون خواهی راحتـرام مسارات ميـان مردم سست گردد ، وجمهوری اریستوکراسی فسادش بیشتر از این راه است که اعیان وخواص که حکومت به دست آنها است قدرت خود را بیقاعده به کار برند و برای منافع شخصی از آن سوء استفاده کنند تن پرور شوند، واززحمتی که برای حکومت صحیح کردن باید کشید خودداری داشته باشند، وحکومت پادشاهی فاسد می شود هر گاه در طبقات متوسط حس شرافت وغیرت ضعیف گردد ، و کسی در بند حفظ حيثيات نوعی نبوده، همه دنبال شئونات ومنافع شخصی باشند ، یا اینکه پادشاه عدالت را مبدل به قسارت کند و یا طبقه متوسط ازمیان برود . اما حکومت خودسرانه و دلخواهانه فاسد شدن ندارد . چـون خود به ذات فاسد است ، ودرواقع حکومت نیست، زیرا غرضی که از حکومت منظور است ، یعنی حفظ آزادی و امنیت مردم از آن حاصل نمیشود. چون مبتنی بر ترس است سکوت حکمفرما است اما سکوتی که دلیل بررضا نیست ، مسارات هست اما مساوات در بندگی است . این قسم حکومت را که مخصوص وحشیان است با یدقیاس کرد به عملی که ازوحشیان دیده ایم که هر وقت به میوه میل می کنند ، درخت را می اندازند تا به میوه دسترس داشته باشند.

ر از تحقیقات منتسکیواینست که حکومت خواه جمهوری باشد خواه پادشاهی به وظیفه دارد، اول قانونگزاری (قوه مقننه) دوم اجرای قانون (قوه مجریه) سوم حق گزاری برطبق قانون (قوة قضائیه) و برای اینکه مقصود از حکومت که حفظ آزادی و امنیت است به خوبی حاصل شود، این سه قوه باید از هم جدا باشند و به کار یکدیگر مداخله نکنند تا قدرت حکومت تعدیل شود، چه ، هرگاه قانونگزاری با اجرای قانون یا با حق گزاری یا هرسه وظیفه یا هم يك جا جمع شوند، بیم آنست که قوانین ظالمانه وضع شودوظالمانه اجرا گردد، در واقع جمع این سه قوه در يك جا در نتیجه ، مانند قانونی است .

تحقیقات منتسکیو را اگر بخواهیم بیش از این تفصيـل دهیم سخن در از میشود خلاصه این است که : این دانشمندیکی از بنیاد کنندگان علم اجتماع وفلسفة تاريخ ، و از کسانی است که در تاریخ و سیاست هم حتمی بودن رابطه علت و معلول را تأیید و تأکید کرده اند. به علاوه بسیاری از رسوم خلاف انسانیت را که آن زمان در اروپا شایع بود، تقبیح کرده و افکار را به ترك آنها متوجه ساخته است ، که از جمله خریدو فروش بندگان است وشکنجه و بدرفتاری با کسانی که تحت تعقیب واقع می شوند، و اصرار کرده است که کسی حق ندارد هم نوع خودرا بنده خویش نماید، و کسی که متهم به تقصیری میشود تا تقصیرش ثابت نشده به او آزار نباید کرد: پس از آنهم که تقصیرش ثابت شد در عقوبت او بیرحمی نباید نمود، ومتعرض عقاید دینی و مذهبی ووجدانی مردم هم نباید بود .

منتسکیو در امور اقتصادی وچگونگی وضع مالیات نیز دستورهای نیکو داده است . می گوید: مالیات سهمی است که هر کس از دارایی خود باید به دولت بدهد تا بقیه دارائیش محفوظ بماند، و دولت در مالیات گرفتن باید میزان احتياجات حقیقی خود را در نظر بگیرد ، و برای هوا وهوس ماليات بر مردم نبندید ورعایت رفاه حال مـاليات دهنده را هم داشته باشد وضروریات زندگانی مردم را به نام مالیات نگیرد ، و نیز بر دولت واجب است که از بینوایان دستگیری کند، اما نه اینکه صدقه بدهد بلکه باید برای بیکاران کار فراهم کند، زیرا بینوا آن نیست که دارایی ندارد بلکه آنست که کار ندارد .

از تعلیمات و دستورهای منتسکیو آنچه صحیح و درست بوده در ظرف دویست سالی که از زمان او می گذرد چنان مصدق و مسلم شده که امروز گفتن آنها غیر لازم می نماید ولیکن وظیفه مورخ این است که معلوم کند که آنچه امروز داریم ومیدانیم همه وقت نداشتیم و نمی دانستیم، و چه کسان به هوش خدا داده وقوه تحقیق آن مجهولات را معلوم کرده ، و در پیش بردن آن حقایق مجاهده نموده اند

بخش سوم

ولتر

«ولتر»[۱۵] که از مشهور ترین مردمان است . در ١۶٩٤ در پاریس به دنیا آمده است ، از جوانی بلکه از کودکی استعدادشاعری وذوق ادبی او نمایان بود ، در محافل ادبی رفت و آمد می کرد و به خوبی پذیرفته میشد . شاهزادگان و بزرگان و بانوان با کمال به او مهربان بودند ، ولیکن طبعش مایل به بدگوئی و انتقاد و حتی هجو ساختن بود از این روچندین مرتبه به زندان و تبعید گرفتار شد ، از جمله يك نوبت به انگلستان رفت و سه سال آنجا ماند و به فلسفه وعلم وادب واوضاع آن کشور واحوال مردمش آشنا شده و بسیار پسندید تا نزديك به چهل سالگی آثارمهمی که از اوظاهر شد شعر بود ، به صورت داستان با تئاتر با قطعات متفرق ، پس از آن هم تا آخر عمر همین قسم آثار از خودظاهر می نمودو لیکن علاوه بر آن کارهای دیگر نیز می کرد و به نظم یا نثر تحقیقات انتقادی علمی و ادبی وفلسفي منتشر می ساخت، وبعضی از نوشته های اوچنان زننده بود که به حکم دولت سوزانیدند . با اینهمه به واسطه روابطی که با اشخاص متنفذ داشت آسیب بزرگی به او نرسید ، بلکه به امتیازات دولتی هم نایل گردید، که از جمله عضویت آکادمی یعنی فرهنگستان فـرانـه بود . آن اوقات یعنی در نیمه سده هيجدهم «فردريك دوم[۱۶]، در پروس سلطنت می کرد، و او از بزرگان پادشاهان است واز خصایص او ذوق فلسفی رادبی بود، ومخصوصا به ادبیات فرانسه اعتقاد تام داشت، از این رو چندین بار ولتر را به دربار دعوت کرد. سرانجام ولتر این دعوت را پذیرفته به برلن رفت ، و نزديك درسال مهمان آن پادشاه بود ، ولیکن خلق وخوی میزبان ومیهمان با هم سازش نداشت ، با یکدیگر مشاجرات کردند و عاقبت ازهم جدا شدند، وولتر به فرانسه رهسپار شد، ولی ماندن در پاریس را مناسب حال خود ندیده و به «زنو»[۱۷] رفت ودريك فرسخی آن شهر ملکی به دست آورد که به نام «فرنه»[۱۸] معروف است، و نزديك به بيست سال آخر همر را آنجا به سر برد و از این رو او را « پیرفرنه»[۱۹] می گفتند . آنجا هم دائما مشغول تأليف و تصنیف و نوشت وخواند بافضلا و بزرگان و دوستان در هر شهر وهر کشور بود، و مردمان بـزرك نامي اروپا به زیارتش می رفتند ، و از مصاحبتش بهره مند میشدند . سرانجام در سال ۱۷۷۸ پس از بیست و هشت سال دوری از پاریس به آن پایتخت رفت ، وجون شهرتش عالم گیر شده بود مردم پاریس از خارجی و فرانسوی ازار تجلیلها کردند، و تشریفات فراهم آوردند ، ولیکن سنش به هشتاد و چهار رسیده بود، و نزديك به چهارماه پس از ورود به پاریس زندگانی را بدرود گفت.

آثار ولتريك كتابخانه است، مقدار زیادی از آن شعر و تئاتر است که مورد توجه ما در این کتاب نمی باشد همین قدر گوئیم: این آثار از اشعار درجه اول ادبیات فرانسه نیست، ولیکن از بسیاری جهات قابل اعتنا است . قسمتی دیگر از آثار او داستانهایی است که به نثر نوشته است، و آنها در جنس خود شاهکار است . و همه برای منظـور فلسفی یا اجتماعی و انتقادی نوشته شده است . قسمت مهم دیگر کتابهای ار تاریخ است که برای تاریخ نویسی را نشاء سرمشق است . رشامل نکات و دقایق لطیف نیز هست ، رولتر از مورخانی است که تاریخ نویسی بـه سبك جديدرا آموخته است. بالاخره نوشته های فلسفی او است که متعدد است،رازهمه معروف ترش و فرهنگ فلسفی[۲۰] نام دارد. مراسلاتی هم که به اشخاص نوشته و مجموعه آنها کتاب کلانی است محتوی فواید بسیار می باشد و خواندنی است .

***

ولتر را که حکیم میخوانیم ، از آن نیست که در فلسفه رای و نظر بدیمی مخصوص خود دارد ، بلکه شیوه خاصی داشته است که بر گفته های پیشینیان زبان به خرده گیری گشوده ومخصوصا با خرافات و عقاید سخیف مبارزه نموده ، و برای هشیار ساختن مردم برعقاید غلط وزشتی آداب وعادات ناپسند مجاهده کرده است ، در واقع مبلغ و ناشر افکار و یکی از مربیان عالم انسانیت است. جدا طرفدار حق و بود ، و در پافشاری از رفع ظلم وستم خودداری نمی کرد . به روشنائی علم ومضرات جهل ولزوم فراهم ساختن موجبات ترقی ولواز آدمیت صمیمانه معتقد بود، و در بیان مطالب حسن تعبیر و نکته سنجی و بذله گوییهایی داشت که سخنش بسیار دلپذیر میشد ، راو از کسانی است که معارف را از گوشه های انزوا به در آورده ، و به دسترس عامه گذاشته و از این رو وجودش در تربیت مردم تأثیر کلی داشته است.

ولت را به کفر و الحاد معروف کرده اند ، و گمراه کنند: خلق عدالت خوانده اند ، و شك نيست که او با دین و مذهب عناد ورزیده است . ولیکن علت اصلی اینست ، که او با عقایدی که اولیای دین مسیحی مخصوصا کاتولیکها برمردم الزام می کردند ، مخالف بوده است . پیش از این گفته ایم که بنیاد دین مسیحیان براین است که وقتی که خدا آدم و حوا را خلق فرمود آنها مقام قدس داشتند ، پس از آنکه آدم نسبت به فرمان پروردگار عصیان ورزید ، و از درگاه خداوند رانده شد ، ذريه ارمقام قدس را فاقد ويكسره هالك شدند ، و دیگر برای فرزندان آدم نجات اخروی میسر نیست ، مگر اینکه به حضرت عیسی راصل شود که اوفرزند یگانه خدا بود و برای همین مقصود به صورت بشر به دنیا آمده ، نجات بنی آدم را به خون خود خرید و واصل شدن به حضرت عیسی هم فقط به وسیله آداب ورسومی است که اولیای دین عیسوی مقرر داشته اند ، و به توسط کشیشان باید انجام بگیرد ازغسل تعميد وخوردن نان وشراب متبرك و آداب دیگر که شرح آن طولانی و بی ضرورت است و این اصول را فروعی هم هست که به ذکر آنها حاجت نیست ، واز زمانی که مسیحیت در اروپا قوت گرفت تا همین سده هیجدهم، اولیای دین مسیحی گذشته از اینکه این اصول وفروع را تعلیم می کردند « و هنوز هم می کنند ، به هیچکس اجازه نمی دادند که سخنی بگوید که مستقیم یا غیر مستقیم و به صراحت یا به کنایه و اشاره با این تعلیمات مخالفتی داشته باشد وچون تورات وانجیل کتاب آسمانی مسیحیان است؛ با آنکه در بسیاری از مواضع ظاهر عبارات آن در کتاب چنان است که به عقل درست نمی آید اولیای مسیحیت در کلامی را که اندك منافاتی با ظاهر همان عبارات داشت، کفر و الحاد می خواندند، و گوینده را مورد تعقیب می ساختند، بلکه کشتنش را واجب می دانستند و در تضییق برعقاید مردم چنان سخت می گرفتند که حتی مخالفت با حکمت ارسطورا به قسمی که با اصول دین عیسوی تطبیق کرده بودند جایز نمیشمردند و در محدود ساختن افکار چنان جد داشتند که گاهی از اوقات به تدبیر و حیله در عقاید مردم تفتیش می کردند و بهر کس طن می بردند که نسبت به این تعلیمات اعتقاد راسخ ندارد او را به انواع عقوبات از شکنجه و کشتن وزنده سوزانیدن گرفتار مرساختند.

كفر و الحاد ولتراز اینست که به آن تعلیمات و همچنین به بعضی از مندرجات تورات وانجيل معتقد نبوده و به انواع مختلف مخصوصا به استهزا و انتقاد یا آنها مبارزه کرده و اصرار ورزیده است که وجدانیات باید آزاد باشد ومشعرض عقاید مردم نبایدشد وعفوراغماض با پدداشت خداوند انسان را باهمین طبیعتی که می بینیم خلق کرده نفسانیاتی در وجود اونهاده وعقلی هم به او داده است هر اندازه بدبکند بد میبیند وهر قدر عقلش بر نفسش غلبه کند سعادتش بیشتر می شود ودین حق آنست که از این تعلیمات عادی باشد و فقط دستور اخلاقی بدهد ومردم را آزاد بگذارد که غایتی را که طبیعت برای آنها معین کرده دنبال کنند و دین برای تکمیل اخلاق مردم است از تعلیمات اخلاقی گذشته تعلیمات فلسفی که آن را پایه دین قرار میدهند مانند آنچه اولیای مسیحیت می آموزند پایه رمایه ندارد وهر کس یا بند آنها باشد یا احمق است یا مزور و به این حرفها مزور احمق را تسخیر می کند و بر او سوار می شود و تنها وسیله تهذیب مسیحیت نیست چه بسیار اقوام غیر مسیحی در دنیا هستند که بهمان اندازه مسیحیان متمدن و مهذبند و ضرورت ندارد که ما آن ها را متر لزل و پریشان کنیم که به علت عصیان آدم روی خود راسیاه وروزگار خویش را تباه بدانند وچاره را منحصر در اینکه بوسیله آداب و عملیات مخصوسی به حضرت عیسی اتصال با بند[۲۱].

ولتر همچنانکه در امر دین با مسیحیت مخالف است در علم و حکمت به دکارت و پیروان او بی اعتقاد است . در فلسفه لاك را می پسندد و در علم مخصوصا در طبیعیات نیوتن را می ستاید و در واقع فلسفة لاك وعلم نیوتن را ولتربه حسن بیان شناسانده و در دنیا منتشر ساخته است . پس در سده هیجدهم سیاست و کشور داری انگلستان را منتسکیو به فرانسه و از آنجا به دنیا شناسانیده وعلم وحکمت انگلیس و آزادی عقیده را ولتر ترویج نموده است.

تأثير قوي وجود ولتر در نشر افکار به جای خود ؛ اما در حکمت و معرفت نظرش عمیق نبوده است . فلسفه اولی را یکسره بیحاصل می پندارد و خیال باقی می انگارد و می گوید : در این علم هر چه حقیقت است آنست که همه کس میداند و باقی موهومات است وهیچگاه به درستی معلوم نخواهد شد ادراك عقل انسان حدی دارد که باید به آن قانع شود و در هر چیزی که نمی تواند ادراك كند به خیال بافتن خود را دلخوش نازد در هر موضوع باید سخنی گفت که همه کس فهم تواند کرد آنچه بیشتر مردم نمی فهمند گفتنش چه سود دارد ؟ باید حس و تجربه را مأخذ علم قرار داد و آنچه از آن رو معلوم میشود موضوع تعقل ساخت ، و به فرضیات نباید پرداخت اهل نظر جز لفاظی سخنرانی هنری ندارند، کار صحیح آنست که اهل عمل می کنند که اکتشافات واختراعات می نمایند.

پس معلوم می شود که ولتر همچنان که در مسیحیت به چشم عیب جوئی می نگریست ومحسنات دیانت را نمی دید و به نظر سطحی نگاه می کرد ، در مباحث فلسفه اولی و تحقیقات امثال افلاطون و ارسطو و دکارت و اسپینوزا ولایبنیتس و مانند آنها هم درست تأمل ننموده یا نموده و نفهمیده است که آن مفاخر عالم انسانیت از دولت صفای ضمير وهوس سرشار و مراقبه و تفکر بچه نکات دقیق برخورده ، وجد عوالم بلند که از نظر عامه پنهان است سیر نموده اند . و آنچه ولترو امثال او موهومات وخیال بافی خوانده اند ، اگر آنها نیافته بودند هرگز مدارك و مشاعر نوع بشر به این پایه که امروز رسیده نمی رسید و حتی در علوم طبیعی هم ترقیاتی که میدانیم حاصل نمیشد .

به هر حال ولتر مريد لاك و نیوتن است ، و می گوید : سخنان حکمای پیشین در حقايق ومخصوصاً در چگونگی علم وعقل انسان در جنب تحقيقات لاك ، مانند افسانه ورمان است در جنب تاریخ و علم تشریح، و همچنین است فرض گردباد های دکارت در جنب نظر نیوتن در باب جاذبة عالم و قاعده حرکات کرات آسمانی .

ولتر بر خلاف آنچه تصور کرده اند ، موحد است ، و در اثبات ذات باری بیانات مفصل دارد . ودر این باب هم دقایقی به کار برده است ولیکن تحقیقاتش عمقی ندارد و همان سخنهایی است که همه گفته اند. از جمله اینکه ، وجود موجودات و احوال وعوارض آنها را می بینیم که لغو نیست ، و هرچیزی و هر امری را غایتی است ، و آثار عقل و حکمت در عالم خلقت هویدا است ، پس ، عالـم باید در تحت تأثیر ذاتی که حکیم است باشد . البته در تشخیص علت غائی دقت باید کرد ، راز اشتباه دوری باید جست. مثلا اگر کسی بگوید علت غائی بینی اینست كه عينك روى او جاداده شود ، سخنی سخیف گفته است . اما وقتی که امری را میبینیم که همواره يك نتیجه می دهد و جز آن نتیجه ای دیگر ندارد ، و مشاهده می کنیم که وجودی مرکب از اجزای بسیار است که خواص آنها همه منتهی به يك نتيجه ميشودحق داریم آن نتیجه را غایت آن وجود و آن امور بدانیم ، و چون از تصديق علت غائی ناگزیر شدیم ، باید به وجـود پروردگار مـرك اذعان کنیم .

تصديق حکمت بالغه مستلزم انکار وجود شر و بدی نیست ، و واجب نمی آید که مانند لایبنیتس معتقد شویم که این عالم بهترین عوالم است . وهرچه در آن هست به بهترین وجوه است[۲۲] البته شرو بدی هم در عالم بسیار است ، و نتیجه مادی بودن جهان است این مشکلی است که حل آن برای ما میسر نیست ولیکن وجود شر دلیل بر انکار ضانع نمیشود وروشن است که این دستگاه با عظمت جهان ازيك دستگاه ساعت کمتر نیست ، وهمچنان که موجود دستگاه ساعت را بدون ساعت ساز نمی توان فرض کرد، وجـود جهان را هـم پلون آفریدگار نمی توان تصور نمود. و ازسخنهای دلکش ولتر در این مقام اینست که مکالمه ای فرض کرده است میان یکنفر فيلسوف با طبیعت ، که باهم سؤال وجواب می کنند در یکی از مواقع که فیلسوف از بعضی از امور طبیعت استجاب می کند ، طبیعت به او می گوید : ه فرزند این تعجب به تو از این راه دست داده که نام مرا به غلط گذاشته اند، ومرا طبیعت نامیده اند و حال آنکه من سرا پا صنعتم » ا مقصود اینکه در طبیعت دست صانع آشکارا دیده میشود . ولتر تصديق دارد که این دلایل در اثبات صانع استحسان است ، وبرهـان نیست ولیکن می گوید استحسانی است که یقین می آورد ، وبهتر از آن براهین فلسفی است که غالبا فهمیده نمیشود ومفيد يقين هم نیست . در مسئله جبر واختبار تحقیقات ولتر به اینجا منتهی میشود که وجوب ترتب معلول را برعلت منکر نمی توان شد ، و بنا بر این عزم و اراده انسان خودسرانه نیست ، چـون هر چه را قصد می کند علتی دارد ، اینقدر هست که موافق اراده خود می تواند عمل کند ، و مختار بودن همین است .

نفس انسان آیا روحانی است یا جسمانی؟ و آیا باقی است با فانی ؟ آیا ماده قوه ادراك میتواند داشته باشد ؛ وماده چیست و آیا قدیم است یا حادث ؛ اینها مشکلاتی است که به عقیده ولتر حل شدنی نیست، و بحث آنها هم برای زندگانی بشر سودی ندارد، آنچه می دانیم ودانستنش سودمند است ؛ اینست که علم نفع وجها زیان دارد وراه کسب علم حس و تجربه است ، وراه سعادت اینکه مردم به یکدیگر ستم و بیداد نکنند ، ومدار امور برداد وقانون ورسایت حق باشد ،و نیکوکار آنست که خیر عموم را بخواهد ، وعدل و داد امری است که فطرت بر آن حکم می کند ، وطبیعت و فطرت را نمی توان تبدیل نمود ولیکن تبدیل جهل به علم میسر ودر تربیت نفوس مؤثر است.

بخش چهارم

روسو

«ژان ژاك روسو»[۲۳] در سال ۱۷۱۲ در شهر ژنو زاده ،و در زندگانی بدبخت بوده است ، مادرش زود از دنیا رفت و پدرش که ساعت ساز بود به سبب بعضی پیش آمدها نتوانست از او نگاهداری کند . روز گارش همه به در بدری و بی خانمانی گذشت ، وسبب اصلی آن هوسنا کی و تند مزاجی وغرور وخود پسندی بسیار ، وسوء ظن شدید او بود . بهرحال تحصیل مرتبی نتوانست بکند ،وفضل و کمال فراوانی نیاموخت ، اما مردی حساس و باذوق و پرشور وصاحب قلم بود ، وار یکی از بزرگترین نویسندگان فرانسه است . گفته هایش غالبا با عقاید متعارف و احکام ظاهر عقل مخالفت دارد، اما با بلاغت تمام وحرارت مفرط مقرون است چنانکه هر چند آنچه نوشته به نثر است ، می توان او را شاعری بزرگ دانست . از این رو نوشته هایش در افکار تأثیر کلی داشته است. تا نزديك چهل سالکی اثر مهمی از اوظاهر نشد ، تا اینکه انجمن ادبی یکی از شهرهـای فـرانه مسئله ای میان دانشمندان طرح کرد که در آن باب رساله ای بنویسند وجایزه بگیرند ، ومسئله این بود : « آیا تجدید عهد علم و ادب و هنر برای تهذیب مردم سودمند بوده ، یا زبان رسانیده است ؟ » روسو در این مسابقه شرکت کرد و جایزه را برد و آوازه اش بلنده شد . گفتار او مبتنی بود براینکه علم وادب ظاهر مردم را آراسته ی کند ، اما باطن را فاسد می سازد ، طبع را منحرف می نماید و به دل ودماغ حالتی مصنوعی می دهد، مختصر اینکه ، مردم عالم هنرمنده میشوند اما آدم نمیشوند.[۲۴]

سه سال بعدهمان انجمن باز موضوعی طرح کرد به این مضمونه «منشأ عدم مساوات ميان مردم چیست ؟ و آیا قانون طبیعت آن را روا می دارد ؟ ، در جواب این سوال روسو رساله ای نوشته است که معروف است به نام « گفتار در عدم مساوات میان مردم ، و بنیاد سخن او اینست: که عدم مساوات میان مردم به واسطه هیئت اجتماعيه، یعنی مدنیت روی داده که انسان را از حال طبیعی بیرون کرده است. مردم در حال طبیعی تفاوتهایی با هم دارند . اما آن تفاوتها طبيعي است ، ومضر به حال ایشان نیست . انسان طبيعي نيك و آزاد و خوش است ، انسان اجتماعی بد وبنده و ناخوش میشود ، زیرا که در حال طبیعی ذهن انسان فقط مشغول به دو چیز است ؛ یکی حفظ وجود خود ، و یکی دلسوزی برحال دیگران . اما حفظ وجود برای ار آسان است چون حوائجش بسیار کم است، معاش خود را به سهولت فراهم می کند ، وجون مزاجش سالم است درد ندارد ، و از درمان بی نیاز است ، فکر و اندیشه به خاطر او راه نمی یابد ، و اعمال و حرکاتش از روی فطرت و طبیعت است. واما نسبت به دیگران داعی ندارد که بدخواه باشد ، در زندگانی وحشیگری هم با آنکه حال طبیعی نیست چون زیاد از طبیعت دور نشده هنوز فساد کم است . همین که انسان با ابناء نوع مجتمع گردید و مدنی شد یعنی بنا براین شد که افراد به یکدیگر یاوری کنند و همکاری داشته باشند ، حکایت من و تو میشود و مسئله مال من ومال توپیش می آید . حرص و طمع مورد بروز پیدا می کند و توانگری و درویشی رخ می نماید ، کار کردن لازم می شود و کارگری و کار فرمانی پیش می آید . پس ، البته مردم باهم سازش نخواهند داشت ، جنگ و نزاع در می گیرد و به داود و قانون و آمر و مأمور و نظامات و حکومت و سلطنت و کلیه لوازم مدنیت حاجت می افتد ، و انسان فکر و اندیشه به کار می برد و حیله وچاره برای کار می یابد ، علم وصنعت اختراع می کند ، و هرچه در این راه پیشتر می رود از خود یعنی از طبیعت دور تر میشود ، و در فاد بیشتر غوطه ور می گردد ، و تمدن که نعمتی گرانبها به نظر می آید مصيبت وماية بدبختی یافته میشود.

پیداست که این عقاید با افکار دانشمندان آن عصر که شوروشرقی تمام نسبت به علم ومعرفت و تمدن دریافته ، و وسایل ترقی آن را می جستند ، چه اندازه منافات داشته است . ولتر که بکلی با این حرفها مخالف بود پس از خواندن گفتار روسو با شیوه استهزائی ک مخصوص او است به او نامـه نوشته می گوید : « حقایقی که شما بر مردم ظاهر می فرمایید خواهند پسندید اماعمل نخواهند کرد. زشتی کمدن انسانی را که ما از نادانی پناه گاه خود دانسته ایم، بهتر از شما کسی جلوه گر نساخته است و هیچکس این اندازه هوش و فهم نکار نبرده است که مردم را حیوان کند . حقیقت چون شخص کتاب شمارا میخواند هوس می کند که چهار پا شود ، متأسفانه من شصت سال است عادت چهار پا راه رفتن را از دست داده ام . وازمن گذشته است که به آن حال باز کردم ، و ناچار باید این رفتار طبیعی را به کسانی که از من وشما سزاوارترند ارزانی کنیم . مهاجرت نزد وحشیان آمریکا راهم برخود نمی توانم هموارسازم ، زیرا کسالتهای مزاجی و دردهایی دارم که درمان آن را باید از طبیب حاذق اروپا بجویم ، و مانند آن را نزد آن نيك بختان نمی یابم ، و دیگر اینکه میبینم آن مردم هم پیرو بی تربیتی همکنان ماشده : شقاوت پیشه کرده و با یکدیگر زد وخورد می کنند .... وهمچنین تا پایان نامه .

با اینکه روسو همه مفاسد و بدبختیهای انسان را از تمدن و زندگانی اجتماعی می داند؛ متوجه شده است که بازگشت به حال طبیعی دیگر ممکن نیست، و در پی آن بوده است که ترتیبی در هیئت اجتماعيه داده شود که درعین بهره مند بودن از فواید تمدن تا آنجا که ممکن است به حال طبيعي نزديك شويم ، ويك اندازه از نیکی و آزادی و خوشی که داشتیم باز به دست آوریم.

این مقصود به در وسیله حاصل میشود ، یکی به وسیله تنظیم هیئت اجتماعیه دیگر به وسیله تربیت افراد.

روسو عقاید خود را در تنظیم هیئت اجتماعيه در کتابی بیان کرده است که « پیمان اجتماعی»[۲۵] نام دارد ، بنابر اینکه اگر بخواهیم برای وجود حکومت و حاکم و محکوم بنیادی مشروع قائل شویم ، اینست ، که مردم که در حال طبیعی آزاد وخود سرند، برای زندگانی خود موانعی در پیش به بینند که هريك به تنهایی بر آن غلبه نتوانند کرد ، و با یکدیگر بر اجتماع پیمان کنند تا به اتفاق وهمدستی بر موانعی چیره شوند پس این مسئله پیش می آید که اجتماع به چه صورت واقع شود که به قوه جماعت، جان ومال هر فردی محفوظ بماند ؟ و با آن صورت هر فردی که با دیگران شريك اجتماع شده جزبه خود

بکی فرمانبر نبوده ، ومثل سابق مختار نفس خود باشد ؟

به عقیده روسو برای این منظور باید اجتماع براین وجه باشد ، که هر فردی همه اختیارات خودرا به جماعت بدهد ، جماعت يك كل شود که همه افراد اجزاء لاينفك آن باشند ، و این کل صاحب اختیار مطلق بوده ، هیئت اجتماعیه را برطبق قانون اداره کند ، و قانون نماینده اراد: کل ، یعنی جميع افراد و متضمن مصالح عموم باشد یعنی متوجه امور خصوصی افراد نشود وهمه افراد به تساوی مشمول آن باشند. اگر حقی اثبات می کند برای همه اثبات کند و اگر تکلیفی وارد می آورد برهمه وارد آورد .

این ترتیب به نحو عملی میشود ؟ به این نحو که مردم به هیئت اجتماع قانونگزار یعنی فرمانده و در حال انفراد تابع قانون یعنی فرمانبر باشند و این وجـه به خوبی صورت پذیر نیست مگر در جماعتهای کوچک و بنابراین به عقیقه روسويت هيئت اجتماعيه نباید از يك شهر كوچك تجاوز کند ، علاوه بر این چون مسلم نیست که هیئت اجتماعيه بتواند قوانین پسندیده تنظیم نماید باید مردی داناو خردمند قانون را با رعایت جـوانب و مناسبات آماده کند ، و به قانونگزار یعنی هیئت اجتماعيه غرضه بدارد که به تصویب برسد علاوه براین قانون اجرا کننده می خواهد و چون اجرای قانون عملی است که نسبت به افراد می شود ، از عهده جماعت بر نمی آید و هیئت اجتماعيه باید اشخاص مخصوص برای آن کار بگمارد که آنها حکومت را تشکیل میدهند .

به این روش مردم بر حسب ظاهر بی اختیارند چون اختیار خود را تسلیم هیئت اجتماعیه کرده اند ، اما در واقع همه آزادند چون به میل خود کرده اند ، وهر کس اختیار خویش را تسلیم کل کرده است نه تسلیم جزء بس مثل اینست که تسلیم نکرده باشد و همه در فرماندهی و قانونگزاری شریکند و همه باهم برابر و یکسانند و عدالت محفوظ است وظلمی واقع نمیشود زیرا که ظلم آنست که معدودی جماعت را تابع هوای نفس و آلت اغراض خود سازند ، و در ترتیبی که ما دادیم هر کسی تابع اراده کل است ، که اراده خود اوهم جزء آنست ، و هر کس فقط آن مقدار از اختیار خودرا تسلیم کل می کند که برای منافع و مصالح عموم ضرورت دارد .

کتاب پیمان اجتماعی روسو را مانند کتاب روح قوانين منتسكيو باید اهل سیاست ومصلين علم حقوق بخوانند، اما ما در تفصیل ترتیباتی که روسو برای اداره کردن هیئت اجتماعيه فرض کرده است وارد نمی شویم، که مجال سخن تنگ است و برای اینکه اساس فکر اردانسته شود ؛ همین اندازه کفایت است . ولی چنانکه اشاره کردیم روسو استواری بنای هیئت اجتماعیه را بر بنیادی که به نظر گرفته است مشروط میداند به اینکه افراد به درستی تربیت شوند، وار از دانشمندانی است که به احوال کودکان وجوانان توجه خاص داشته و کتابی مخصوص درامر تربیت نوشته است و آن «امیل»[۲۶] نام دارد . به مناسبت اینکه در آن کتاب داستان مانند کودکی به این اسم فرض کرده واورا موافق اصول و قواعدی که در نظر داشته است پرورش می دهد، و این کتاب هم از آثار معتبر ادبیات فرانسه است و با آنکه مانند آثار دیگر روسو بسیار مطالب دارد که غلط است یا تخیلاتی است، که صورت وقوع نمی تواند بیابد، ولیکن تحقیقات دقيق ونكته سنجیهای لطیف نیز دارد و در اینجا هم سخن روسو مبتنی بر اینست که انسان اگر به طبیعت وفطرت خود را گذاشته شود، نیکوکار خواهد بود . و بنابراین در تربیت کودکان وجوانان باید تا جایی که ممکن است قید و بند را کنار گذاشت و آنها را به حالت طبیعی و آزادی پرورش داد و از آغاز نباید به يك رشته مخصوص از علوم و فنون وارد کرد بلکه باید به طور کلی قوای انسانی را در ایشان پرورانید که بتوانند به خوبی زندگانی کنند . کتاب هرچه کمتر باید به دست آنها داد تا ممکن است تعلیمات باید جنبه عملی داشته باشد ، از وارد کردن افکار غلط و خرافات در ذهن كودك پرهیز باید کرد. و نباید گذاشت فکر او متوجه بدی و دروغ وستم و آزار شود روسو نیز مانند حکمای دیگر سده هیجدهم با مسیحیت و آداب دینی که کشیشان مقرر داشته اند مخالف ، ومعتقد است که به بر آورده او تعلیمات مذهبی نباید داد تا وقتی که خود او دیانتی را که به فطرت سلیم می پسندد اختیار کند . به مباحث فلسفه اولی هم اعتقاد ندارد و می گوید ، ما نمی توانیم بدانیم عالم قدیم است یا حادث ؛ و نفس باقی است یا فانی ؟ جز اینکه به وجود ذات مدرك مريد حكيم که در امور عالم متصرف ومؤثر است ، می توان یقین کرد بنابراینکه حرکت در جسم امری ذاتی نیست . ومحرك لازم است وسلسلة محرك ها ناچار باید به محرك كل منتهی شود، و در حركات عالم وجـريان امور آثار، عقل وحکمت پدیدار است . فاعل مختار بودن انسان هم به این وجه است که میان حس نیکوکاری وهواهای نفسانی گرفتار است ، اما میتواند آنچه را خیر اواست اختیار کند ، و مختار بودن جز این چیزی نیست و اینقدر میدانیم که خوشی و سعادت که مطلوب حقیقی انسان باید باشد، در اینست که ستم روا ندارد ، و نیکوکار باشد وهمین مقدار برای دستور اخلاقی بس است.

باری اساس فلسفه روسو عشق به طبیعت است ومدار امر دانستن عواطف و آنچه دل به او گواهی میدهد. ومعتقد است که طبیعت راست می رود ودل درست گواهی میدهد ، ومفسده ها همه از این است که انسان عقل شریف خود را در کار داخل می کند.

عقاید روسو مخصوصا آنچه در کتاب امیل بیان کرده بود، البته میان ارباب سیاست و اولیای مسیحیت غوفا بلند کرد کتاب را سوزانیدند و نویسنده را تعقیب کردند ، و اوهمچنان متواری و در بدر بود ، تا در ۱۷۷۸ یعنی همان سال وفات ولتر در شست و شش سالگی به عالم طبیعت باز گردید ، وزندگانی پرمرارتش به پایان رسید ، وچندی از وفاتش نگذشت که معتقدانش بسیار شدند ، و به تلافی خفتهایی که در زندگی کشیده بود از او قدردانی و تجلیل کردند ، تا آنجا که جسدش را به « پانتئون»[۲۷] که محترم ترین مدفنهای فرانسه است انتقال دادند .

بخش پنجم

دیدرو و اصحاب دایرةالمعارف

«دنی دیدرو»[۲۸] روزگار خود را یکسره به کار های علمی، مخصوصا به ترجمه و تألیف و تصنیف بسر برده و سرگذشت دیگری ندارد . معاش او هم از این راه می گذشت و بنا براین هیچگاه ازعمر خود فراغتی نداشته است که در امور فلسفی تفکر عمیق کند و آنچه از آثار او بدیع و دلکش است به سبب قريحه وذوق وقوة حدس او بوده است . از نویسندگان معتبر فرانسه به شمار می رود، ومقداری از نوشته هايش مربوط به ادبیات است، در مطالب فلسفی هم تحقيقات لطيف دارد ، اما تصنیف جامعی در کل فلسفه یا رشته مخصـوصی از آن نپرداخته است . اثر بزرگ او«دایرةالمعارف»[۲۹] است که از کتابهای نامی دنیا است، بیست سال از عمر خویش را مصروف این کتاب نمـوده ، و قسمت عمده آن به قلم خود او نوشته شده ولیکن جماعتی از دانشمندان معاصر هم به او یاری کرده اند ، و چون کسانی که در این کار شرکت داشته اند کم و بیش در علم وحکمت با او هم مشرب بوده اند ، آنها را اصحاب دایرةالمعارف گویند ، ر صفت بر جسته ایشان طرفداری از علوم و افکار جدید است ، و کم اعتقادی به تحقیقات حکمای پیشین و توجه تام به شیوه مشاهده و تجربه و اهمیت دادن به حس و شهود و نقـادی ، بلکه انتقاد از عقایدی که گذشتگان در اذهان عامه راسخ نموده اندخامه درروحانیات؛ وازهمین رو کسانی که نسبت به آن معتقدات تعصب داشتند با انتشار دایرة المعارف مخالفت ورزیدند . گاهی به دیدرو و چاپ کننده کتاب آزار رسانیدند و به زندان انداختند ، رگاهی اسباب منع انتشار آن را فراهم آوردند و دوستان هم چنان که باید سازگاری نکردند ؛ اما همت او در کار کوتاهی نیافت ، بسا میشد که روز ها به دکان و کار خانه پیشه وران رفته بیشه می آموخت . و معلوماتی را که روز آموخته بود شب برای دائرة المعارف به نگارش در می آورد، و نوشته هارا پنهانی به چاپ می رسانید . سرانجام عزم استوار و پشت کار دیدرو کتاب را به پایان برد . ودر بیست وبك مجلد بزرگ از چاپ در آمده جز اینکه چاپ کنندگان برای دوری جستن از گزند دشمنان بسیاری از مقالات دیدرو را ناقص کرده و يك اندازه از رنج او را به هدر دادند.

همکار اصلی دیدرو در نوشتن دایرةالمعارف در چند سال اول «دالامبر»[۳۰] بوده است ، و او مردی دانشمند و مخصوصا در ریاضیات زبردست بود . گفتاری که در چگونگی علم به صورت مقدمه در صدر دایرة المعارف قرار داده ، خود کتابی معتبر بشمار می رود. اما دالامبر تاب آزار مخالفان نیاورده دیدرو را تنها گذاشت . منتسكيو وولتر ونان ژاك روسو وجمعی دیگر نیز مقالاتی به دایرة۔ المعارف داده اند و آن کتاب که امروز کهنه شده در سده هیجدهم بزرگترین عامل ترویج علوم و نشرافکار جديد ومنقلب کننده عقاید بوده است .

اینهمه رنجی که دیدرو در تألیف و تصنیف کشید ، سبب اشتهار ار گردید . اما نه بهره مالی به او بخشید نه جاه و منزلتی یافت . وقتی که خواست دختر خود را به شوهر بدهد برای فراهم ساختن جهاز او مجبور شد کتابخانه خود را بفروشد «کاترین دوم»[۳۱] امپراطریس روسیه که گذشته از کشور داری معارف پرور و حکمت دوست بود ، از این امر آگاه شد و کس نزد او به پاریس فرستاده کتابخانه را به مبلغ پانزده هزار فرانك خريد ، با این قید که دینهو کتابها را در پاریس به امانت نگاه دارد ، تا موقع حمل آنها به روسیه برسد وخود او کتابدار کتابخانه باشد ، وسالیانه مبلغ یکهزارفرانك مزد کتاب داری دریافت کند .

ولادت دیدرو در سال ۱۷۱۳ روفاتش در ١٧٨٤ یعنی پنجسال پیش از آغاز انقلاب فرانسه روی ولد ، واتمام دائرة المعارف درسال ١٧٦٦ بوده است.

***

تحقيقات فلسفی دیدرو در نوشته های بسیار پراکنده است . و به صورت يك مجموعه از حکمت در نمی آید. ابتکار فلسفه مخصوصی هم ننموده است که به بیان آن بپردازیم. در علم اعتمادش بیشتر به طبیعیات و به شیوه ای از دانشجویی که مقتضی آن علوم می باشد یعنی به مشاهده و تجربه بود ، وچندان اعتقادی به روش دکارت که علم را مبتنی بر ریاضیات می کرد نداشت ، ومی گفت وسیله اصلی کسب علم سه چیز است : مشاهده و تعقل و تجربه . به مشاهده باید مواد فراهم ، به تعقل آنها را باید جمع نموده ، بهم مرتبط ساخت آنگاه نتیجه ای که بهت . آید برای اطمینان از درستی آن باید به آزمایش در آورد.

پیدا است که دلبستگی کامل دیدرو به سیرو مطالعه در آثار طبیعت است ، و می توان او را طبیعت پرست گفت. در تعشق به طبیعت نزديك به روسو بود ، ومانند او در بیان مطالب قر: شاهری به کار میبرد ، اما برخلاف روسو علم را برای ترقی وسعادت بشر لازم می دانست . از بعضی جهات هم عقایدش به لایبنیتس بلکه به اسپینوزا نزديك است . مثلا از جهت اینکه هر جزئی از وجود را نماینده کل میدانست ، در همه یکی و یکی را در همه میدید ، به عبارت دیگر، وحدت وجودی بود ، اما به مذهب طبیعی و مادی به توجه به علل غانی اعتقاد نداشت و می گفت دنبال کردن به اینکه امور برای چه واقع میشود ؛ حاصلی ندارد ، باید در پی آن بود که چگونه واقع می شود ؟

دیدرو در بعضی مسائل علمی و فلسفی حـسهایی داشت ، که دانشمندان متأخر به خوبی به آنها برخورده و موجه ساخته اند از جمل اینکه ذهنش اجمالا متوجه به تحول موجودات و فلسفه تکامل و ارتفاع بوده است . راز نکته سنجیهای او اینست که ما موجودات کنونی را می نگریم ، و آنها را کامل می یابیم، وغافلیم که چقدر ناقصها در طبیعت پیدا شده تا وجود به این درجه از کمال رسیده است .

در باب ذات باری سخنهای مختلف دارد . در بعضی از نوشته هایش چنین می نماید که معتقد است ، بعضی گفته های دیگرش دلیل بر تردید است . در هر صورت اگر باشد مانند ولتر و بسیاری دیگر خدا پرست است نه عیسی پرست[۳۲] وهمین است که اولیای دین مسیحی او را از ملحدان میشمارند ، و حال آنکه از عبارت او اینست که خدا پرستان بسی بهتر از ارباب دیانت می توانند ملحدان را عاجز کنند . و نیز از سخنهای لطیف اواينست ، که خدا را اولیای دین از میان مردم دور کرده و به معابد روانه ساخته اند، چنانکه کوئی بیرون از معبد خدا نیست در واقع معابد برای مردم در پیش خدا حجاب وحسار شده اند . پس یا بگوئید خدا نیست یا تصدیق کنید که همه جا هست جای دیگر می گوید : اینکه کمال موجودات را دلیل بر وجود خدا می گیریم ، از خود پسندی است . یعنی همین که خود را در امری عاجزیافتیم ، فوراً آن را نسبت به خدا میدهیم وراضی نیستیم جز خداوند بالای سر خود مؤثری قائل شویم . از عبارات تردید آمیز دیدرو این کلمات است که در پایان کتابی که در بیان حقیقت طبیعت[۳۳] نوشته است به صورت دعا آورده می گوید : I ه بیان خود را از طبیعت آغاز کردم ، که می گویند صنع تست و به تو انجام می دهم که نامت در روی زمین خدا است . خدا یا نمی دانم هستی یا نیستی ، اما اندیشه ام را بر این می گذارم که تو شمیر مرا می بینی ، و کردار چنان می کنم که در حضور تو باشم . اگر بدانم

د برخلاف عقل خود یا حکم تو گناهی کرده ام ، از زندگی گذشته ناخشنود خواهم بود ، اما از آینده آسوده ام چون همین که من گناه خود را تصدیق کردم تو از آن می گذری . در این دنیا از تو چیزی نمیخواهم زیرا آنچه باید بشود اگر تو نیستی به طبیعت و اگر تو هستی به حکم تو میشود . اگر عالم دیگری هست آنجا از تر امید پاداش دارم ، هرچند در این عالم آنچه کرده ام برای خود کرده ام . اگر از پی نیکی بروم باری نبرده ام را گر بدی کنم از تو عامل بوده ام . خواه ترا موجود بدانم خواه ندانم حقیقت و فضیلت را دوست می دارم و از دروغ و نابکاری بیزارم . چنینم که هستم خواه پاره ای از ماده واجب وجاوید باشم، خواه مخلوق تو باشم. اما اگر نیکوکار ومهربانم ، ابناء نوعم را چه تفاوت که به تصادف نیکو افتاده ام و به اخیتار خود نیکی کرده ام یا فضل ورحمت تو شامل حالم، بوده است.

***

چندتن دیگر از اصحاب دایرة المعارف باهم مشربان آنها هستند که گاهی آنان را هم از فیلسوفان می خوانند، ولیکن حق اینست که جز مخالفت شدید بادیانت ، و تعصب در مادیت و انگار روحانیت و حتی نفی صانع حیثیتی ندارند از این جمله کسانی که نام برده میشوند يكي «لامتری»[۳۴] است که بردکارت بحث داشت که چرا انسان راهم مانند حیوانات ماشین نپنداشته است ؛ دیگر «هلباك»[۳۵] که حرکت را ذاتی جسم می دانست ومحرك قائل نبود وحتى قوة جاذبه را هم انگار داشت . دیگر هلوسیوس»[۳۶] که جوانمرد و نیکوکار بود . اما برخلاف روش فطری خود اصول اخلاقی را مبتنی بر نفع شخصی و خود پسندی می دانست و درباره این جماعت بیش از این صرف وقت روا نیست .

بخش ششم

كندياك

دانشمندان فرانسوی که درین فصل از ایشان یاد کردیم ؛ همه در راه معارف مجاهد بوده ، وہ خرافات و نادانی و ظلم و ستم و آداب نا پسندیده مبارزه کرده اند ، و از این در آن کسان و دوره ایشان را پرتو افکن نامیده اند ، ولیکن هيچيك سازنده حکمت به معنی که ما در نظر داریم نبودند ، و فقط به نشر علم و تبلیغ افکار جدید اهتمام ورزیدند. درسته هیجدهم از فرانسویان تنها یکی است که در گوشه عزلت به تحقیق حکمتی پرداخته ، واز خود فلسفه مستقلی ساخته ، و در حالی که با اصحاب دایرة المعارف دوست بود به زد و خوردهای ایشان در امور دینی و اجتماعی مداخله نکرده ، زندگانی آرامی به سلامت بسر برده است و او «اتین بونو در کندياك»[۳۷] نام داشت.

در سال ۱۷۱۵ متولد شد و در ۱۷۸۰ در گذشت. در صنف کشیشان بود اما به کشیشی عمل نمی کرد . مردی فاضل و نویسنده ، و يك چند مربی یکی از شاهزادگان ایطالیا بود ، برای تربیت آن شاهزاده تصنیفهای بسیار کرده ، در علم اقتصاد نیز تحقیقات نموده ، ولیکن به فلسفه بیشتر معروف است ، و بالاختصاص دو کتاب ازاو یاد می کنند: یکی رساله ای در منشاء «علم انسان»[۳۸] و دیگری کتاب در «احساسات»[۳۹] وچون در زندگانی بسیار ساده حرکت می کرد ، و عاقل ومحتاط بود سر گذشتی که نقل کردنی باشد ندارد.

***

فلسفة كندياك دنباله فلسفة لاك است ، یعنی تحقیق در اینکه علم برای انسان چگونه دست می دهد و آن قسمت مهمی از روانشناس کندياك مذهب اهل حس را به کمال رسانید ، واز لاك هم پیشتر رفت ، زیرا که لاك پس از آن که تصورات فطری را نفی نمود . برای علم در مبدا قائل شد، یکی حس و دیگر تعقل ولي كندياك مبدأ عام را منحصر به حس دانست ، وجميع اعمال عقلی و نفسی را هم به تبدلات احساسات بیان کرد .

پیش از آنکه رأی كندياك را درباره احساسات بیان کنیم؛ باید خاطر نشان نمائیم ، که آن حکیم حسی هست اما مادی نیست چون هر کس مادی است البته حسی هم هست ، اما هر کس حسی است لازم نیست مادی باشد.. مادی آنست که به وجود چیزی جزماديات واجسام قائل نیست و حس و ادراك و تعقل را هم خاصیت ماده میداند ، ولیکن كندياك ماده را قادر برادراك نمي پندارد و به وجود نفس مجردی که ادراك خاصیت او است قائل است ، جزاینکه ادراك وارادت نفس را همه به حس منتهی می کند به شرحی که بیان خواهیم کرد و در این بیان تنها نظر به کتاب و احساسات ، خواهیم داشت زیرا که فلسفة كندياك در آن کتاب به کمال رسیده و به بهترین وجهی بیان شده است.

ادعای كندياك اينست که همه حواس باهم برابرند ، یعنی هريك از حواس را که به تنهایی بگیریم و فرض کنیم ، انسان هیچ حس دیگری نداشته باشد همه قومها و اموری که به نفی نسبت می دهیم در او ظاهر میشود و ضمیمه شدن حواس دیگر فقط مایه قوت و کمال آن ادراکات می گردد و برای اثبات این مدعی می گوید : يك مجسمه فرض می کنیم که پیکرش پیکر انسانی باشد ، اما هیچگاه حرکت نکرده ، وهمواره به جای خود بوده . رسرا پای او را حجـابی پوشانیده باشد . که از عالم خارج هیچ چیز به او نرسیده و هیچ چیز درك نكرده است آنگاه حجاب را از روی بینی او برمیداریم تا شامه اش به کار افتد ، در این صورت ادراك او منحصر به دریافت بوها خواهد بود ، در حالی که از شکل و اندازه وصورت رنگ اشیاء بکلی بی خبر است ، پس کلی به بینی او نزديك مي کنيم ، بوی گل را احساس می کند، اما چون هیچ چیز دیگر ادراك نكرده است ؛ نه از خود خبر دارد نه از ماسوای خود ، تنها چیزی که در وجدان ارهت بوی آن گل است . آنچه همه کس « من » می گوید برای او همان بر است و بس ، و چون جز آن بر چیزی به درا که او نرسیده بو ذهن او فقط مشغول به آن است . بنابر این برای او توجه به آن حس حاصل میشود ، پس ، بر احساس توجه ضمیمه شد که یکی از اعمال نفس است.

پس از آن گلی دیگر به بینی او نزديك مى تنيم . چون بوی این گل با گل پیش تفاوت دارد ، وچون از گل پیشین هنوز چیزی به یاد دارد ، طبعاً مقايسه وسنجش و تمیز برای او دست می دهد که آن نیز از اعمال نفس است ، ومشابهت و اختلاف را در می یابد و این اعمال چون مکررشد تفکر است . کم کم درمیان بوهایی که به مشامش مي رسد بعضی او را خوش می آید و بعضی را نا خوش می یابد ، پس . لذت والم أدراك مي كند ، و تکرار این احوال سرانجام آرزوی بری خوش و آزردگی از بوی ناخوش برای او می آورد ، و خواهانی و ناخواها نیو شهوت وغضب واراده تولید می کند، وچون این احساسات پی در پی روی داد دارای تصور و تصدیق و قوه انتزاع می شود .از مکرر شدن احساسات مشابه وقوة انتزاع تصور نوع ومفهوم کلی برای او پیش می آید و تعقل می کند و مجموع احساساتی که در ذهن او حاضرند با احساساتی که غایبند و از آنها یاد می کند ؛ نفی او را تشکیل می دهند، و خود را در می یابد . زیرا که خود یعنی نفس هما نا عبارت است از ادراك آنچه حاضر است ، و به یادداشتن آنچه وغایب شده است .

همه این قوی و اعمال ذهنی در آن مجسمه فقط به واسطه حس شامه حاصل شد. پس حس ذائقه وسامعه و باصره هم که بر آن مزیدشد این قوى بسط وقوت می یابد ، و نفس عظمت می گیرد، ولیکن با این همه آن مجسمه هنوز نه به اشیاء خارجی علم دارند نه به تن خود، یعنی علمش از نفس به ماسوای نفس تجاوز نکرده است ، صوت می شنود ورنگ و روشنایی می بیند اما همه این احساسات حالاتی است که به او دست میدهد ، و برنخورده است به اینکه در خارج چیزهایی است که این حالات را در نفس او تولید می کند، و این علم به اشیاء خارجی برای او حاصل نمی شود مگر اینکه حجاب را از فر: لامسه او نیز برداریم ، زیرا به واسطه لامه است که تصور دوری و نزدیکی و فاصله و بعد واندازه وشكل وجرم : یعنی مقاومت وجسميت بـرای انسان حاصل می شود، چون دیده ایم ومحقق شده است که کسی که کور مادرزاد است . پس از آنکه چشمش معالجه و بينا شد شکلها را تمیز نمیدهد مگر پس از آنکه اشیاء را لمس کند ، والبته باسره وحواس دیگر به تکمیل علم اومدد می رسانند ، وجون حرکت کرد فاصله و ابعاد را بهتر درک می کند ، و به این واسطه کم کم علم به اشيـاء خارجی در می یابد ، ولی علم به وجود تن خویش ندارد تا وقتی که اعضاء تن خود را لمس کند و دریابد کنه آن اعضاء غیر از اشیاء خارجی می باشند.

كندياك با شرح و بسط تمام يك يك ازحواس را تشریح می کند، ومی نماید که هر يك از آنها چه تصورات و چـه معلومات به انسان میدهد و چگونه به وسیله احساسات علم انسان به خود و به کلیه موجودات جهان تمام می شود، و به تعقل وتفكر و استدلال راه می برد، اما اگرما بخواهیم همه تحقیقات اورا نشان بدهیم ، باید تمام کتاب اورا نقل کنیم ، اشاراتی که تاکنون کرده ایم برای اینکه کلید فلسفه او را به دست بدهد بس است وخواننده دانا ازهمین اجمال می تواند یی به تفصیل ببرد ، واگر بخواهد آن تحقیقات را کاملا دریابد به کتاب خود کندينك رجوع خواهد کرد . همین قدر باز خاطر نشان می کنیم که کندياك نميخواهد در وجود انسان منکر نفس مجرد شود، بلکه می گوید : نفس چنین ذاتی است که فقط به واسطه احساسات اینهمه قوه ها از خیال و وهم وحافظه و توجه وعقابه وتصديق وحكم و تفكر و تعقل واستدلال وعلم به وجود خود و وجود تن ، و وجـود أشياء خارج وبعد وفاصله وشکل و اندازه ، و کمیت و کیفیت ووضع وزمان ومکان و وحدت و کثرت ، و جزئی و کلی وغیر آنها پیدا می کند، وخواهش واراده برای اودست می دهد ، و كندياك چگونگی بروز این قوه ها ومعلومات را تشریح نموده، وروانشناسی را از این راه میلنی پیش برده است . مثلا می گوید : تصور که در ذهن است همانا احساسی است که مکررشده ، و به مدد احساسات دیگر قوت گرفته و تثبیت شده است ، و خواهش احساسی است که تکرار آن خوش آیند است ، و نفس موقع برای تجدیدش می جوید ، و خواهش چون قوی شد اراده میشود ، وچون معلوم شد که نفس به وجود خود علم حضوری و وجدانی دارد ، همان درک احساسات حاضر و باد احسانات غایب است و بنا بر اینکه دانستیم که معلومات ومعقولات ما همه نتیجه احساسات است ، و نظر به اینکه روشن است که احساسات جز احوالات نفی چیزی نیستند، پر کندیالا این عبارات را می گوید. که ما جز وجود خود به چیزی پی نمی بریم ، واگر به آسمـان بـالا رویم یا به تنگ زمین فرو شویم از خود بیرون نتوانیم شد


  1. Libre penseur
  2. Bernard Fontenelle
  3. Eloges
  4. Entretiens Sur la Pluralité des mondes
  5. Charles de Montesquieu
  6. Bordeaux
  7. Lettres Persanes
  8. Considérations sur les causes de la grandeur et de la décadence des Romains
  9. L' Esprit des Lois
  10. République
  11. Monarchie
  12. Despotisme
  13. Democratie
  14. Aristocratie
  15. Voltaire
  16. Frederic 11 de Prusse
  17. Geneve
  18. Ferney
  19. Patriarche de Ferney
  20. Dictionnaire Philosophique
  21. کشیشان عیسوی در عداوتی که با اسلام داشتند به مسلمانان از جهت عقاید دینی و آداب ورسومشان تهمتهای عجیب زده وافتراها بسته ، و اسلام را نزد اروپائیان سخیف ترین و فاسد ترین ادیان معرفی کرده بودند ، چنانکه هنوز هم اذهان اروپائیان نسبت به مسلمانان مشوش است . ولتر با آنکه به اسلام هم معتقد نبوده و ترویج آن را قصد نکرده بود ، بلکه به شارع اسلام بی ادبی هم کرده است.. از غایت نفرتی که از تزویرو حیله بازی کشیشان داشت ، و در عالم اضاف مکرر در نوشته های خود از مسلمانان دفاع کرده ، و اذهان را به تهمتها و افتراهایی که به ایشان می زدند متوجه ساخته است
  22. ولتر از کسانی است که لایبنیتس را به سبب عقیده خوش بینی بسیار دنبال کرده است ، وچون شروری را که در دنیا واقع میشود یاد می کند می گوید : اگر بهترین عوالم این باشد بدترینش چه خواهد بود؟
  23. Jean Jacques Rousseau
  24. گوینده ما را به یاد می آورد که گفته است. ایمل نفسي به دوست همدم نشدی خلوت کوی یار محرم نشدی مفتی وفقیه و صرفی و دانشمند این جمله شدی وليك آدم نشدی
  25. Contrat social
  26. Emile
  27. Panthéon
  28. Denis Diderot
  29. L Encyclopédie
  30. D'Alembert
  31. Catherine II Impératrice de Russie
  32. پیش از این خاطر نشان کرده ایم : که اصول دین مسیحیان چیست اينك برای مزید توضیح توجه می دهیم که کفر و الحادی را که اروپائیان می گفتند به کفر و الحادی که ما می گوئیم نبایـد قيـاس کرد . مسیحیان آنکس را فیلسوف واقعی میدانستند که به اصولی که الهيون مسيحي حکم کرده بودند ، و به آنها اشاره کرده ایم ایمان داشته باشد، و گرنه هرقدر خدا پرست و متقی بود ملحدش می خواندند déiste می گفتند : که باید و خدایی ، ترجمه کنیم ، در مقابل عیسائی ، وچون کسی را چنین می نامیدند مقصودشان این بود که او مدعی خدا پرستی است و لیکن ملحد است ، چون الوهيت حضرت عیسی را تصدیق ندارد . و چون پیش از سده هیجدهم آزادی عقیده تصدیق نشده بود ، فیلسوفان محتاط مانند دکارت تقیه می کردند ، چون اگر چیزی خلاف اصول الهی مسیحی می گفتند مکفر میشدند وعقوبت میدیدند. این بود که در سده هیجدهم جماعتی از دانشمندان که بزرگان ایشان را در این فصل شناسا ندیم مجاهده کردند . و به زبانهای مختلف چشم و گوش مردم را باز نمودند، ودرمقا بل تعقیب های اولیای مسیحیت مقاومت ورزیدند، روز گارهم يك اندازه تغییر کرده و تیغ کشیشان چندان برنده نبود ، با اینهمه ملاحظه فرمودید که غالباً کتابهای حکما را می سوزاندند ، و خود آنها را به زندان یا تبعید می فرستادند ، فقط مـانند قرون وسطی کشتن و زنده سوزانیدن در کار نبود . سرانجام در پایان سده هیجدهم انقلاب بزرك فرانسه آزادی عقاید را مقرر ساخت ، و این گفتگو ها از میان برخاست .
  33. Traité de l'interprétation de la nature
  34. La Mettrie
  35. Holbach
  36. Helvétius
  37. Etienne Bonnot de Condillac
  38. Essai sur L'origine des connaissances humaines
  39. Traité des sensations