پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(یمین دولت شاه زمانه با دل شاد)
  یمین دولت شاه زمانه با دل شاد به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد  
  بتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد  
  هزار بتکده کنده قوی‌تر از هرمان دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد  
  گذاره کرده بیابانهای بی‌فرجام سپه گذاشته از آبهای بی فرناد  
  گذشته با بنه زانجا که مایه گیرد ابر رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد  
  ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر ز گنج بتکده‌ی سومنات یافته داد  
  کنون دو چشم نهاده‌ست روز و شب گویی به فتحنامه‌ی خسرو خلیفه‌ی بغداد  
  خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد  
  خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده‌ست و کنده از بنیاد  
  بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست بنای کفر خراب و بنای دین آباد  
  ز بهر قوت دین با ولایت پرویز هزار بار به تن رنجکشتر از فرهاد  
  ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد همی‌ندانم کان تن تنست یا پولاد  
  برابر یکی از معجزات موسی بود در آب دریا لشکر کشیدن شه راد  
  شه عجم را چون معجزه کرامتهاست پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد  
  من از کرامت او یک حدیث یاد کنم چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد  
  به سومنات شد امسال و سومنات بکند در این مراد بپیمود منزلی هشتاد  
  به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد  
  در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت بسی میان بیابان بیکرانه فتاد  
  نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد  
  بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد  
  چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد  
  در این تفکر مقدار یک دو میل براند ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد  
  ز دست راست یکی روشن پدید آمد چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد  
  همه بیابان زان روشنایی آگه شد چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد  
  برفت بر دم آن روشنی و از پی آن به جستجوی سواران جلد بفرستاد  
  به جهد و حیله در آن روشنی همی‌برسید سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد  
  ملک همی‌شد و آن روشنایی اندر پیش که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد  
  سرای پرده و جای سپه پدید آمد دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد  
  کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد  
  همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد  
  مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم‌ست حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد  
  چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن خطا بود که تخلص کنی همای به خاد  
  همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد  
  همیشه تا که گل آبگون ز لاله‌ی لعل پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد  
  یمین دولت محمود شهریار جهان به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد  
  سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع چنانکه مادر دخترپرست با داماد  
  بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او زمانه را و جهان را بهار تازه مباد