فرخی سیستانی (قصاید)/یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
ظاهر
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد | به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد | |||||
بتان شکسته و بتخانهها فکنده ز پای | حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد | |||||
هزار بتکده کنده قویتر از هرمان | دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد | |||||
گذاره کرده بیابانهای بیفرجام | سپه گذاشته از آبهای بی فرناد | |||||
گذشته با بنه زانجا که مایه گیرد ابر | رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد | |||||
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر | ز گنج بتکدهی سومنات یافته داد | |||||
کنون دو چشم نهادهست روز و شب گویی | به فتحنامهی خسرو خلیفهی بغداد | |||||
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی | گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد | |||||
خبر ندارد کامسال شهریار جهان | بنای کفر فکندهست و کنده از بنیاد | |||||
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست | بنای کفر خراب و بنای دین آباد | |||||
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز | هزار بار به تن رنجکشتر از فرهاد | |||||
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد | همیندانم کان تن تنست یا پولاد | |||||
برابر یکی از معجزات موسی بود | در آب دریا لشکر کشیدن شه راد | |||||
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست | پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد | |||||
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم | چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد | |||||
به سومنات شد امسال و سومنات بکند | در این مراد بپیمود منزلی هشتاد | |||||
به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را | چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد | |||||
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت | بسی میان بیابان بیکرانه فتاد | |||||
نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف | نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد | |||||
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت | کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد | |||||
چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست | برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد | |||||
در این تفکر مقدار یک دو میل براند | ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد | |||||
ز دست راست یکی روشن پدید آمد | چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد | |||||
همه بیابان زان روشنایی آگه شد | چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد | |||||
برفت بر دم آن روشنی و از پی آن | به جستجوی سواران جلد بفرستاد | |||||
به جهد و حیله در آن روشنی همیبرسید | سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد | |||||
ملک همیشد و آن روشنایی اندر پیش | که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد | |||||
سرای پرده و جای سپه پدید آمد | دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد | |||||
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را | چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد | |||||
همه کرامت از ایزد همیرسید به وی | بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد | |||||
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جمست | حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد | |||||
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن | خطا بود که تخلص کنی همای به خاد | |||||
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر | چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد | |||||
همیشه تا که گل آبگون ز لالهی لعل | پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد | |||||
یمین دولت محمود شهریار جهان | به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد | |||||
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع | چنانکه مادر دخترپرست با داماد | |||||
بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او | زمانه را و جهان را بهار تازه مباد |