فرخی سیستانی (قصاید)/یاد باد آن شب کان شمسهی خوبان طراز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (یاد باد آن شب کان شمسهی خوبان طراز) |
' |
یاد باد آن شب کان شمسهی خوبان طراز | به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز | |||
من و او هر دو به حجره درو می مونس ما | باز کرده در شادی و در حجره فراز | |||
گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد | گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز | |||
من چو مظلومان از سلسلهی نوشروان | اندر آویخته زان سلسلهی زلف دراز | |||
خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب | روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز | |||
او هوای دل من جسته و من صحبت او | من نوازندهی او گشته و او رودنواز | |||
بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر | بینی آن شعر سراییدن با چندین ناز | |||
در دل از شادی سازی دگر آراستمی | چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز | |||
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر | همچنان شب که گذشتهست شبی سازم باز | |||
جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا | یوسف ناصر دین آن ملک بیانباز | |||
آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر | چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز | |||
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر | هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز | |||
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت | ای هنرهای تو بر جامهی فرهنگ طراز | |||
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف | زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز | |||
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند | به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز | |||
راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی | کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز | |||
آز را دیدهی بینا دل من بود مدام | کور کردی به عطاهای گران دیدهی آز | |||
سال تا سال همیتاختمی گرد جهان | دل به اندیشهی روزی و تن از غم به گداز | |||
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود | گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز | |||
حلم را رحم تو گشتهست به هر خشم سبب | زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز | |||
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک | علم را رای تو گشتهست به هر کار انباز | |||
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان | تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز | |||
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست | کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز | |||
گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو | از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز | |||
تاکنون از فزع ناوک خونخوارهی تو | نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز | |||
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت | چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز | |||
بس نماندهست که فرمان دهد آن شاه که هست | پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز | |||
گه علمداران پیش تو علم باز کنند | کوسکوبان تو از کوس برآرند آواز | |||
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال | بر ره از راهبران تو بخواهند جواز | |||
از پی خدمت و صید تو فرستند به تو | از چگل برده و از بیشهی ترکستان باز | |||
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند | مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز | |||
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک | همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز | |||
تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری | تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز | |||
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد | شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز | |||
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار | با بتان چگل و غالیه زلفان طراز | |||
تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک | همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز |