فرخی سیستانی (قصاید)/گل بخندید و باغ شد پدرام
ظاهر
گل بخندید و باغ شد پدرام | ای خوشا این جهان بدین هنگام | |||||
چون بنا گوش نیکوان شد باغ | از گل سیب و از گل بادام | |||||
همچو لوح زمردین گشته ست | دشت همچون صحیفهای ز رخام | |||||
باغ پر خیمههای دیبا گشت | زندوافان درون شده به خیام | |||||
گل سوری به دست باد بهار | سوی باده همیدهد پیغام | |||||
که ترا با من ار مناظره ایست | من به باغ آمدم به باغ خرام | |||||
تا کی از راه مطربان شنوم | که ترا می همیدهد دشنام | |||||
گاه گوید که رنگ تو نه درست | گاه گوید که بوی تو نه تمام | |||||
خام گفتی سخن، ولیکن تو | نیستی پخته، چون بگویی خام | |||||
تو مرا رنگ و بوی وام مده | گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام | |||||
خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر | نه من ای می حلالم و تو حرام | |||||
تو چه گویی، کنون چه گوید می | گوید: ای سرخ گل! فرو آرام | |||||
با کسی خویشتن قیاس مکن | که ترا سوی او بود فرجام | |||||
خویشتن را مده به باد که باد | ندهد مر ترا ز دور مقام | |||||
من بمانم مدام و آنکه نهاد | نام من زین قبل نهاد مدام | |||||
دست رامش به من شده ست قوی | کار شادی به من گرفته قوام | |||||
من به بیجاده مانم اندر خم | من به یاقوت مانم اندر جام | |||||
این شرف بس بود مرا که مرا | بار باشد بر امیر مدام | |||||
میر یوسف که با دل و کف او | تنگ و زفتست نام بحر و غمام | |||||
از نکویی که عرف و عادت اوست | نرسد در صفات او اوهام | |||||
مدح او نوش زاید اندر گوش | طعن او زهر پاشد اندر کام | |||||
خدمت او به روح باید کرد | زین سبب روح برتر از اجسام | |||||
هر که ده پی رود به خدمت او | بخت رو سوی او رود ده گام | |||||
بخت احرار زیر خدمت اوست | همچو زیر رضای او انعام | |||||
هر که با او مخالفت ورزد | خستهی غم بود غریق غرام | |||||
دهر گوید همی که من نکنم | جز به کار موافقانش قیام | |||||
وقت آن کو گهر پدید کند | تا به میدان جنگ جوید نام | |||||
نفت افروخته شود ز نهیب | مغز بدخواه او میان عظام | |||||
آفتاب اندرون شود به حجاب | هر گه او تیغ برکشد ز نیام | |||||
پادشه زادگی و خصم کشی | کاین دو را خود مقدمست و امام | |||||
کیست اندر همه سپاه ملک | با دل و دست او ز خاص و ز عام | |||||
او اگر دست بر نهد به هزبر | بشکند بر هزبر هفت اندام | |||||
ای سوار تمام و گرد دلیر | مهتر بینظیر و راد همام | |||||
روز میدان ترا به رنج کشد | اسب و بر اسب نیست جای ملام | |||||
مرکبی کو چو بیستون نبود | چون تواند کشید کوه سیام | |||||
گر بدیدی تن چو کوه ترا | به نبرد اندرون نبیرهی سام | |||||
در زمان سوی تو فرستادی | رخش با زین خسروی و ستام | |||||
گر ترا بامداد گوید شاه | که توانی گشاد کشور شام | |||||
شام و شامات و مصر بگشایی | روز را وقت نارسیده به شام | |||||
پادشاه جهان برادر تو | آنکه شاهی بدو گرفت نظام | |||||
بیهده برکشیده نیست ترا | تا به ماه از جلالت و اکرام | |||||
از بزرگی و از نواخت چه ماند | که نکرد آن ملک در این ایام | |||||
وقت رفتن دو پیل داد ترا | وقت باز آمدن دویست غلام | |||||
آنچه کردهست، ز آنچه خواهد کرد | سختم اندک نماید و سو تام | |||||
روز آن را که شام خواهد کرد | آنکه اکنون همیبرآید بام | |||||
آن دهد مر ترا ملک در ملک | که نداد ایچ پادشه به منام | |||||
نهمت و کام تو به خدمت اوست | برسی لاجرم به نهمت و کام | |||||
تا چنان چون میان شادی و غم | فرق باشد میان نور و ظلام | |||||
تا چو اندر میان مذهبها | اختلافست در میان کلام | |||||
شادمان باش و کامران و عزیز | پادشا باش و خسرو و قمقام | |||||
رسم تو رهنمای رسم ملوک | خوی تو دلگشای خوی کرام | |||||
روز نوروز و روزگار بهار | فرخت باد و خرم و پدرام |