فرخی سیستانی (قصاید)/گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهی بتان!
ظاهر
گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهی بتان! | گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان | |||||
گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه | گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان | |||||
گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری | گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان | |||||
گفتم: ترا همینتوان دید ماه ماه | گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان | |||||
گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده | گفت: آفتاب را بتوان یافت بینشان | |||||
گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق | گفتا: رفیق تیر که باشد بجز کمان | |||||
گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد | گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان | |||||
گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار | گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان | |||||
گفتم: به آب دیدهی من روی تازه کن | گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان | |||||
گفتم: به روی روشن تو روی برنهم | گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران | |||||
گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد | گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان | |||||
گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو | گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان | |||||
گفتم: ملک محمد محمود کامکار | گفتا: ملک محمد محمود کامران | |||||
گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست | گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان | |||||
گفتم: به روز بار توان رفت پیش او | گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان | |||||
گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم | گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان | |||||
گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح | گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان | |||||
گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را | گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان | |||||
گفتم: همه دلایل سودست خدمتش | گفتا: بلی معاینه سودست بیزیان | |||||
گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟ | گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟ | |||||
گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟ | گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟ | |||||
گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟ | گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟ | |||||
گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟ | گفتا: خبر برابر بودهست با عیان؟ | |||||
گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟ | گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟ | |||||
گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟ | گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟ | |||||
گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟ | گفتا: سخای او نه بسندهست قهرمان؟ | |||||
گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟ | گفتا: مهابتش نه بسندهست پاسبان؟ | |||||
گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟ | گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان | |||||
گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟ | گفتا: ز کاروان نبریدهست کاروان | |||||
گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟ | گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان | |||||
گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟ | گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران | |||||
گفتم: سنان نیزهی او چیست بازگوی | گفتا: ستارهای که بود برجش استخوان | |||||
گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟ | گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان | |||||
گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟ | گفت: از مبارزان سپاه عدو روان | |||||
گفتم: چو صاعقهست گهردار تیغ او | گفتا: جدا کنندهی جسم عدو ز جان | |||||
گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟ | گفتا: موافقان همه یابند ازو امان | |||||
گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین | گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان | |||||
گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر | گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان | |||||
گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک | گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان | |||||
گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه | گفتا: خدای ناصر او باد جاودان |