پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست)
  گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست  
  ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست  
  آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست باریک میان تو چو از کتان تاریست  
  روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست شاید که پس از انده، اندوهگساریست  
  بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست  
  تو بار خدای همه خوبان خماری وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست  
  از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست  
  سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست  
  ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی در بزم امیر الامرا تازه نگاریست  
  یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را بر گردن هر زایرش از منت باریست  
  از بخشش او در کف هر زایر گنجیست وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست  
  در بزم، درمباری و دینارفشانیست در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست  
  در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست او سخت سخی مهتری و چاکرداریست  
  بر درگه او بودن هر روزی فخریست بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست  
  ای بارخدایی که ز دریای کف تو دریای محیط ارچه بزرگست کناریست  
  جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست  
  چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست در هند به هر جای که حصنی و حصاریست  
  از تیر تو درباره‌ی هر حصنی راهیست وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست  
  شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را از آهن و از روی بر آورده جداریست  
  از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست  
  بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد پندارد کان از پی او ساخته داریست  
  ور خاربنی بیند در دشت بترسد گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست  
  ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست  
  در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست  
  کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست  
  ای نیزه‌ی تو همچو درختی که مر او را در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست  
  هنگام خزانست و خزان را به رز اندر نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست  
  بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست  
  بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام هر کس که تماشاگه او زیر چناریست  
  رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست  
  هر برگی ازو گونه‌ی رخسار نژندیست هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست  
  نرگس ملکی گشت همانا که مر او را در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست  
  آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست  
  ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست  
  تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست تا در پس هر لیلی آینده نهاریست  
  با دولت فرخنده همی‌باش همه سال کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست  
  بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست