فرخی سیستانی (قصاید)/کاشکی کردمی از عشق حذر
ظاهر
کاشکی کردمی از عشق حذر | یا کنون دارمی از دوست خبر | |||||
ای دریغا که من از دست شدم | نوز ناخورده تمام از دل بر | |||||
چون توان بود برین درد صبور | چون توان برد چنین روز به سر | |||||
عشق با من سفری گشت و بماند | مونس من به حضر خسته جگر | |||||
دور بودن زچنان روی، غمیست | هر چه دشوارتر و هر چه بتر | |||||
پیک غزنین نرسیدهست که من | خبری یابم از دوست مگر | |||||
سفر از دوست جدا کرد مرا | گم شود از دو جهان نام سفر | |||||
من شفاعت کنم امسال ز میر | تا مرا دست بدارد به حضر | |||||
میر یوسف پسر ناصر دین | لشکر آرای شه شیرشکر | |||||
چون شه ایران والا به نسب | با شه ایران همتا به گهر | |||||
آنکه بر درگه سلطان جهان | جای او پیشتر از جای پسر | |||||
همه نازیدن میر از ملک است | زین ستودهست بر اهل هنر | |||||
همچنان درخور از روی قیاس | کان ملک شمسست این میر قمر | |||||
ملک او را به سزا دارد از آنک | یادگارست ملک را ز پدر | |||||
لاجرم میر گرفتهست مدام | خدمت او چو نماز اندر بر | |||||
روز و شب پیش همه خلق زبان | به ثنا گفتن او دارد تر | |||||
همه از دولت او جوید نام | همه در خدمت او دارد سر | |||||
تا ثنای ملک شرق بود | به ثنای دگران رنج مبر | |||||
این هم از خدمت باشد که ز من | بخرد مدح شه شرق به زر | |||||
دوستان را دل از اینگونه بود | دوستاران را زین نیست گذر | |||||
شاد باد آن هنری میر که هست | پادشاهی و شهی را درخور | |||||
آن نکو سیرت و نیکو مذهب | آن نکو منظر و نیکو مخبر | |||||
آنکه اندر سپه شاه کسی | پیش او نام نگیرد ز هنر | |||||
چون عطا بخشد اقرار کنی | که جهان را بر او نیست خطر | |||||
چون به جنگ آید گویی که مگر | نرسیدهست بدو نام حذر | |||||
از حریصی که به جنگست مثل | جنگ را بندد هر روز کمر | |||||
دشمنان را چو کمان خواهد میر | هیچ امید نماند به سپر | |||||
همه کتب عرب و کتب عجم | بر تو برخواند چون آب ز بر | |||||
سخنانش همه یکسر نکتست | چون سخن گوید تو نکته شمر | |||||
تا همی سرخ بود آذرگون | تا همی سبز بود سیسنبر | |||||
تا بود لعلی نعت گل نار | چون کبودی صفت نیلوفر | |||||
شادمان باد و به کام دل خویش | آن پسندیده خوی خوب سیر | |||||
نیکوانی چو نگار اندر پیش | دلبرانی چو بهار اندر بر | |||||
همچو این عید به شادی و خوشی | بگذاراد و هزاران دگر |