فرخی سیستانی (قصاید)/چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
ظاهر
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار | پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار | |||||
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس | بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار | |||||
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد | حبذا باد شمال و خرما بوی بهار | |||||
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین | باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار | |||||
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله | نسترن للی لالا دارد اندر گوشوار | |||||
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل | پنجههای دست مردم سر فرو کرد از چنار | |||||
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای | آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار | |||||
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند | باغهای پرنگار از داغگاه شهریار | |||||
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود | کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار | |||||
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر | خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار | |||||
سبزهها با بانگ رود مطربان چربدست | خیمهها با بانگ نوش ساقیان میگسار | |||||
هر کجا خیمهست خفته عاشقی با دوست مست | هر کجا سبزهست شادان یاری از دیدار یار | |||||
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب | مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار | |||||
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران | روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار | |||||
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور | وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار | |||||
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر | هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایهدار | |||||
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش | نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار | |||||
بر در پردهسرای خسرو پیروزبخت | از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار | |||||
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد | گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار | |||||
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ | هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار | |||||
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف | مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار | |||||
خسرو فرخ سیر بر بارهی دریا گذر | با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار | |||||
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند | چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار | |||||
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد | همچو عهد دوستان سالخورده استوار | |||||
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ | بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار | |||||
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق | از کمند شهریار شهرگیر شهردار | |||||
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند | گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار | |||||
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد | شاعران را با لگام و زایران را با فسار | |||||
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان | شادمان و شادخوار و کامران و کامگار | |||||
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک | نیم دیگر مطربان و بادهی نوشین گوار | |||||
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت | رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار | |||||
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده | یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار | |||||
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست | نامهی شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار | |||||
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم | پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار | |||||
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت | سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار | |||||
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا | چشمهی حیوان شود هر چشمهای زان مرغزار | |||||
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود | گر برافتد سایهی شمشیر تو بر کوکنار | |||||
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد | آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار | |||||
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد | از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار | |||||
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد | از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار | |||||
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری | هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار | |||||
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند | روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار | |||||
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم | خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار | |||||
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو | ناپسندیدهتر از خون قنینه است و قمار | |||||
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم | شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار | |||||
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر | شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار | |||||
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو | همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار | |||||
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک | ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار | |||||
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی | فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار | |||||
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو | اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار | |||||
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل | هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار | |||||
تا طرازندهی مدیح تو دقیقی درگذشت | ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار | |||||
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند | زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار | |||||
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد | گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار | |||||
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب | تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار | |||||
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر | تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار | |||||
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان | بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار | |||||
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان | قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار |