پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار)
  چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار  
  خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار  
  دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار  
  باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار  
  ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن للی لالا دارد اندر گوشوار  
  تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار  
  باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار  
  راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغگاه شهریار  
  داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار  
  سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار  
  سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار  
  هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار  
  عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار  
  روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار  
  اندر آن دریا سماری وان سماری جانور وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار  
  هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار  
  معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار  
  بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار  
  برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار  
  داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار  
  ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار  
  خسرو فرخ سیر بر باره‌ی دریا گذر با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار  
  اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار  
  همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار  
  کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار  
  گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار  
  هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار  
  هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زایران را با فسار  
  فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامگار  
  روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک نیم دیگر مطربان و باده‌ی نوشین گوار  
  زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار  
  خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار  
  اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست نامه‌ی شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار  
  ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار  
  کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار  
  مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا چشمه‌ی حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار  
  کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود گر برافتد سایه‌ی شمشیر تو بر کوکنار  
  گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار  
  ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار  
  ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار  
  چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار  
  تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار  
  روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار  
  گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار  
  دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار  
  نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار  
  افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار  
  کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار  
  گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار  
  ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار  
  شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار  
  تا طرازنده‌ی مدیح تو دقیقی درگذشت ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار  
  تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار  
  هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار  
  تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار  
  تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار  
  بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار  
  بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار