فرخی سیستانی (قصاید)/پیچان درختی نام او نارون
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (پیچان درختی نام او نارون) |
' |
پیچان درختی نام او نارون | چون سرو زرین پر عقیق یمن | |||
نازنده چون بالای آن زاد سرو | تابنده چون رخسار آن سیمتن | |||
شاخش ملون همچو قوس قزح | برگش درخشان همچو نجم پرن | |||
چون زلف خوبان بیخ او پر گره | چون جعد خوبان شاخ او پر شکن | |||
چون آفتاب و جزوی از آفتاب | چون گوهر و با گوهر از یک وطن | |||
چون دلبری اندر عقیقین وشاح | چون لعبتی در بسدین پیرهن | |||
نالنده همچون من ز هجران یار | لرزنده و پیچنده بر خویشتن | |||
گویی گنهکاریست کو را همی | در پیش خواجه گفت باید سخن | |||
دستور زادهی شاه ایران زمین | حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن | |||
پرورده اندر دامن مملکت | پستان دولت روز و شب در دهن | |||
آزادگی آموخته زو طریق | رادی گرفته زو رسوم و سنن | |||
او برگرفته راه و رسم پدر | چون جستن او طاعت ذوالمنن | |||
و آزادگان را برکشیده ز چاه | چاهی که پایانش نیابد رسن | |||
بس مبتلا کو را رهاند از بلا | بس ممتحن کو را رهاند از محن | |||
ایزد کند رحمت بر آن کس که او | رحمت کند بر مردم ممتحن | |||
اندر کفایت صاحب دیگرست | و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن | |||
او ایدر است و رای و تدبیر او | گردان میان قیروان تا ختن | |||
فرمان او و امر او طوقهاست | بر گردن میران لشکر شکن | |||
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب | شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن | |||
هر ساعتی زنهار خواهد همی | از کلک او شمشیر شمشیرزن | |||
از عدل او آرام یابد همی | با شیر شرزه اشتر اندر عطن | |||
چندان بیان دارد به فضل از مهان | کاندر محاسن حور عین ز اهرمن | |||
او آتش تیزست بر تیغ کوه | وان دیگران چون شمع بر باد خن | |||
چونانکه دستش را پرستد سخا | بت را پرستیدن نیارد شمن | |||
با بردباری طبع او متفق | با نیکنامی جود او مقترن | |||
سختم شگفت آید که تا چون شده ست | چندان فضایل جمع در یک بدن | |||
گر مایهی فضلست بس کار نیست | فرزند فضلست آن چراغ زمن | |||
نزد خردمندان نباشد غریب | بوی از گل و نور از سهیل یمن | |||
زایر کز آنجا باز گردد برد | دیبا به تخت و رزمه و زر، به من | |||
بس کس که او چون قصد وی کرد باز | با نهمت و با کام دل شد چو من | |||
بر ظن نیکو قصد کردم بدو | آزادگی کرد و وفا کرد ظن | |||
روز نخستم خلعتی داد زرد | از جامهای کن را ندانم ثمن | |||
با جامه زری زرد چون شنبلید | با زر، سیمی پاک چون نسترن | |||
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش | بر پای کرده کودکی چون وثن | |||
مهتر چنین باید موالی نواز | مهتر چنین باید معادی شکن | |||
ای آفتاب صد هزار آفتاب | ای پیشکار صد هزار انجمن | |||
جشن سدهست از بهر جشن سده | شادی کن و اندیشه از دل بکن | |||
می خور ز دست لعبتی حور زاد | چون زاد سروی پر گل و یاسمن | |||
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون | جامی به کف بر نه چو زرین لگن | |||
تا می پرستی پیشهی موبدست | تا بت پرستی پیشهی برهمن | |||
قسم تو باد از این جهان خرمی | قسم بداندیش تو گرم و حزن | |||
از تیرهای حادثات جهان | دولت گرفته پیش رویت مجن | |||
باغ امیدت پر گل و لاله باد | چون باغ فضلت پر گل و نسترن |