فرخی سیستانی (قصاید)/فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
ظاهر
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر | سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر | |||||
فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ | به کار ناید رو در دروغ رنج مبر | |||||
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد | ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر | |||||
شنیدهام که حدیثی که آن دوباره شود | چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر | |||||
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد | حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر | |||||
یمین دولت محمود شهریار جهان | خدایگان نکو منظر و نکو مخبر | |||||
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست | که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر | |||||
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون | گهی سپه برد از باختر سوی خاور | |||||
ز کارنامهی او گر دو داستان خوانی | به خنده یاد کنی کارهای اسکندر | |||||
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت | سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر | |||||
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست | ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر | |||||
و گر تو گویی در شانش آیتست رواست | نیم من این را منکر که باشد آن منکر | |||||
به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد | نبد نبوت را برنهاده قفل به در | |||||
به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی | دویست آیت بودی به شان شاه اندر | |||||
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شدهست | که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر | |||||
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی | ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر | |||||
درازتر سفر او بدان رهی بودهست | که ده ز ده نگسستهست و کردر از کردر | |||||
ملک سپاه به راهی برد که دیو درو | شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر | |||||
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر | خدای داند کو را نیامدهست به سر | |||||
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز | به سومنات برد لشکر و چنین لشکر | |||||
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد | نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر | |||||
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی | عداد برخی از آن برتر از عداد مطر | |||||
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی | تو دوری ره صعب و کمی آب نگر | |||||
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال | چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر | |||||
درازتر ز غم مستمند سوخته دل | کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر | |||||
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه | به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر | |||||
چو چشم شوخ همه چشمههای او بی آب | چو قول سفله همه کشتهای او بی بر | |||||
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم | زمین او سیه و خاک او چو خاکستر | |||||
همه درخت و میان درخت خار گشن | نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر | |||||
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی | نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر | |||||
همی ز جوشن برکند غیبهی جوشن | همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر | |||||
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو | برون شدی همه تن چون هزار پای به سر | |||||
هزار خار شکسته درو و خسته ازو | به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر | |||||
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز | کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهی زر | |||||
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود | ستاکهای درخت از پشیزههای کمر | |||||
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ | گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر | |||||
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود | که گر بگویم کس را نیابد آن باور | |||||
بگونهی شب، روزی بر آمد از سر کوه | که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر | |||||
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست | همیندیدم من، این عجایبست و عبر | |||||
عجبتر آنکه ملک را چنین همیگفتند | که اندرین ره مار دو سر بود بیمر | |||||
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست | همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر | |||||
به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار | همیکشد به نفس خفته تا بر آید خور | |||||
چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد | سبک نگردد زان خواب تا گه محشر | |||||
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید | سپه براند به یاری ایزد داور | |||||
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد | گذاره کرد به توفیق خالق اکبر | |||||
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد | به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر | |||||
جمازهها را در بادیه دمادم کرد | به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر | |||||
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان | میان بادیهها حوضهای چون کوثر | |||||
همه سپه را زان بادیه برون آورد | شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر | |||||
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ | خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر | |||||
نخست لدروه کز روی برج و بارهی آن | چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر | |||||
حصار او قوی و بارهی حصار قوی | حصاریان همه بر سان شیر شرزهی نر | |||||
مبارزانی همدست و لشکری همپشت | درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر | |||||
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست | دلیر گشته و اندر دلیری استمگر | |||||
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت | به کوهپایهی او شهریار شیر شکر | |||||
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ | گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر | |||||
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن | ستارگان را گویی فرود اوست مقر | |||||
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت | که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر | |||||
چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم | به نهرواله همیکرد بر شهان مفخر | |||||
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ | رسیده کنگرهی کاخها به دو پیکر | |||||
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام | به کشتمند و به باغ و به بوستان برور | |||||
دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار | نود هزار پیاده مبارز و صفدر | |||||
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی | نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر | |||||
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود | چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر | |||||
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم | همیندانم گفتن صفاتش اندر خور | |||||
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان | ز مالهای فراوان برو پدید اثر | |||||
فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل | هزار بتکدهی خرد گرد حوض اندر | |||||
بزرگ بتکدهای پیش و در میانش بتی | به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر | |||||
دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید | پدید بود سر افراشته میان گذر | |||||
درو درختان چون گوز هندی و پوپل | که هر درخت به سالی دهد مکرر بر | |||||
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو | ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر | |||||
بکشت مردم و بتخانهها بکند و بسوخت | چنانکه بتکدهی دارنی و تانیسر | |||||
نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند | نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر | |||||
نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت | که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر | |||||
کسی که بتکدهی سومنات خواهد کند | به جستگان نکند روزگار خویش هدر | |||||
ملک همی به تبه کردن منات شتافت | شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر | |||||
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند | ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر | |||||
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند | جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر | |||||
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز | فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر | |||||
منات را ز میان کافران بدزدیدند | به کشوری دگر انداختند از آن کشور | |||||
به جایگاهی کز روزگار آدم باز | بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر | |||||
ز بهر آن بت، بتخانهای بنا کردند | به صد هزار تماثیل و صد هزار صور | |||||
به کار بردند از هر سویی تقرب را | چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهی زر | |||||
به بتکده در، بت را خزینهای کردند | در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر | |||||
گهر خریدند او را به شهرها چندان | که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر | |||||
برابر سر بت کلهای فروهشتند | نگار کار به یاقوت و بافته به درر | |||||
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را | چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر | |||||
خراج مملکتی تاج و افسرش بودهست | کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر | |||||
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب | لقب که دید که نام اندرو بود مضمر | |||||
خبر فکندند اندر جهان که از دریا | بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر | |||||
مدبر همه خلقست و کردگار جهان | ضیادهندهی شمسست و نوربخش قمر | |||||
به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد | به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر | |||||
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را | بر آسمان برین بود جایگاه و مقر | |||||
کسی نیاورد این را بدین مقام که این | ز آسمان به خودی خود آمدهست ایدر | |||||
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب | بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر | |||||
چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد | سجود کردند این را همه نبات و شجر | |||||
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون | بدین تقرب خوانند گاو را مادر | |||||
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای | به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر | |||||
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی | به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر | |||||
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی | دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر | |||||
از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست | به سومنات بدانجایگاه زلت و شر | |||||
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد | بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر | |||||
ز کافران که شدندی به سومنات به حج | همیگسسته نگشتی به ره نفر ز نفر | |||||
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان | چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر | |||||
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را | ز جای برکند آن شهریار دین پرور | |||||
بدان نیت که مر او را به مکه باز برد | بکند و اینک با ما همیبرد همبر | |||||
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت | به دست خویش به بتخانه در فکند آذر | |||||
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید | بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر | |||||
ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند | چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر | |||||
ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست | که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر | |||||
خدای داند کنجا چه مایه مردم بود | همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در | |||||
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ | چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر | |||||
خدنگ ترکی بر روی و سر همیخوردند | همینیامد بر رویشان پدید غیر | |||||
به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار | به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر | |||||
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود | همیشه این دو همیخواست ز ایزد داور | |||||
یکی که جایگه حج هندوان بکند | دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر | |||||
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد | دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر | |||||
خراب کردن بتخانه خردکار نبود | بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر | |||||
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد | گرفت راه به در باز رفتگان دگر | |||||
خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد | گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر | |||||
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه | نبود ممکن کان آب را کنند عبر | |||||
سوی درازا یک ماه راه ویران بود | رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر | |||||
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز | همیرود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور | |||||
درون دریا مد آمدی به روز دو بار | چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر | |||||
چو مد باز شدی بر کرانش صیادان | فرو شدندی و کردندی از میانه حذر | |||||
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد | براند و گفت که این مایه آب را چه خطر | |||||
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه | فکند بارهی فرخندهپی به آب اندر | |||||
به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت | روان شدند همه از پی شه آن لشکر | |||||
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا | چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر | |||||
نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب | نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر | |||||
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت | که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر | |||||
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا | بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر | |||||
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت | تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر | |||||
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد | به بازگشتن سوی مقام عز و مقر | |||||
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد | بهیم را به جهان آن حصار بود مفر | |||||
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی | میان دشتی سیراب ناشده ز مطر | |||||
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار | نه زان عمل که بود کار کردههای بشر | |||||
نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد | نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر | |||||
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند | بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر | |||||
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید | دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر | |||||
به آب شور و بیابان پرگزند افتاد | بماندش خانهی ویران ز طارم و ز طزر | |||||
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود | که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر | |||||
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت | چنان که زو بگریزند صد هزار دگر | |||||
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد | خدایگان جهان شهریار شیرشکر | |||||
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت | بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر | |||||
زهی مظفر فیروزبخت دولتیار | که گوی بردهای از خسروان به فضل و هنر | |||||
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی | شهان غافل سرمست را همی چه خبر | |||||
تو بر کنارهی دریای شور خیمه زدی | شهان شراب زده بر کنارههای شمر | |||||
تو سومنات همیسوختی به بهمن ماه | شهان دیگر عود و مثلث و عنبر | |||||
به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند | تو در شتاب سفر بودهای و رنج سهر | |||||
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو | به سومنات رود گاه و گه به کالنجر | |||||
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی | ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر | |||||
به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد | کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر | |||||
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم | مگر کنی پس از این قصد خانهی قیصر | |||||
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا | به جایگاهی کز آدمی نبود اثر | |||||
به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم | گمان بریم که این در فسانه بود مگر | |||||
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد | بهیچروی ازین آب نیست روی گذر | |||||
اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا | کنون گذشته بدی از قمار و از بربر | |||||
ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید | چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر | |||||
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا | که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر | |||||
همینماید هیبت، همیفزاید شور | همی بر آید موجش برابر محور | |||||
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم | نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر | |||||
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید | که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر | |||||
به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت | به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر | |||||
چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید | به گرد تو مه تابان و زهرهی ازهر | |||||
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود | وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر | |||||
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید | چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر | |||||
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد | که شهریارا دریا تویی و من فرغر | |||||
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا | نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر | |||||
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت | به دولت پدر تو نبود هیچ پدر | |||||
به ملکداری تا بود بود و وقت شدن | بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر | |||||
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل | همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر | |||||
همیشه تا علوی را نسب بود به علی | همیشه تا عمری را شرف بود به عمر | |||||
خدایگانی جز مر ترا همینسزد | خدایگان جهان باش و از جهان بر خور | |||||
جهان و مال جهان سربسر خنیدهی تست | به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر |