پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر)
  فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر  
  فسانه‌ی کهن و کارنامه‌ی به دروغ به کار ناید رو در دروغ رنج مبر  
  حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر  
  شنیده‌ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر  
  اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر  
  یمین دولت محمود شهریار جهان خدایگان نکو منظر و نکو مخبر  
  شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر  
  گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون گهی سپه برد از باختر سوی خاور  
  ز کارنامه‌ی او گر دو داستان خوانی به خنده یاد کنی کارهای اسکندر  
  بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر  
  ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر  
  و گر تو گویی در شانش آیتست رواست نیم من این را منکر که باشد آن منکر  
  به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد نبد نبوت را برنهاده قفل به در  
  به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی دویست آیت بودی به شان شاه اندر  
  همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده‌ست که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر  
  اگر سکندر با شاه یک سفر کردی ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر  
  درازتر سفر او بدان رهی بوده‌ست که ده ز ده نگسسته‌ست و کردر از کردر  
  ملک سپاه به راهی برد که دیو درو شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر  
  چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر خدای داند کو را نیامده‌ست به سر  
  گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز به سومنات برد لشکر و چنین لشکر  
  نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر  
  شمار لختی از آن برتر از شمار حصی عداد برخی از آن برتر از عداد مطر  
  به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی تو دوری ره صعب و کمی آب نگر  
  رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر  
  درازتر ز غم مستمند سوخته دل کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر  
  به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر  
  چو چشم شوخ همه چشمه‌های او بی آب چو قول سفله همه کشتهای او بی بر  
  هوای او دژم و باد او چو دود جحیم زمین او سیه و خاک او چو خاکستر  
  همه درخت و میان درخت خار گشن نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر  
  نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر  
  همی ز جوشن برکند غیبه‌ی جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر  
  سوار با سر اندر شدی بدو و ازو برون شدی همه تن چون هزار پای به سر  
  هزار خار شکسته درو و خسته ازو به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر  
  کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه‌ی زر  
  چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزه‌های کمر  
  گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر  
  در آن بیابان منزلگهی عجایب بود که گر بگویم کس را نیابد آن باور  
  بگونه‌ی شب، روزی بر آمد از سر کوه که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر  
  نماز پیشین انگشت خویش را بر دست همی‌ندیدم من، این عجایبست و عبر  
  عجبتر آنکه ملک را چنین همی‌گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بیمر  
  ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر  
  به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار همی‌کشد به نفس خفته تا بر آید خور  
  چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد سبک نگردد زان خواب تا گه محشر  
  خدایگان جهان زان سخن نیندیشید سپه براند به یاری ایزد داور  
  بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد گذاره کرد به توفیق خالق اکبر  
  پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر  
  جمازه‌ها را در بادیه دمادم کرد به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر  
  بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان میان بادیه‌ها حوضهای چون کوثر  
  همه سپه را زان بادیه برون آورد شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر  
  بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر  
  نخست لدروه کز روی برج و باره‌ی آن چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر  
  حصار او قوی و باره‌ی حصار قوی حصاریان همه بر سان شیر شرزه‌ی نر  
  مبارزانی همدست و لشکری همپشت درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر  
  نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست دلیر گشته و اندر دلیری استمگر  
  چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت به کوهپایه‌ی او شهریار شیر شکر  
  چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر  
  چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گویی فرود اوست مقر  
  مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر  
  چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم به نهرواله همی‌کرد بر شهان مفخر  
  بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ رسیده کنگره‌ی کاخها به دو پیکر  
  به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمند و به باغ و به بوستان برور  
  دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار نود هزار پیاده مبارز و صفدر  
  همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر  
  چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر  
  چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم همی‌ندانم گفتن صفاتش اندر خور  
  ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان ز مالهای فراوان برو پدید اثر  
  فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل هزار بتکده‌ی خرد گرد حوض اندر  
  بزرگ بتکده‌ای پیش و در میانش بتی به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر  
  دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید پدید بود سر افراشته میان گذر  
  درو درختان چون گوز هندی و پوپل که هر درخت به سالی دهد مکرر بر  
  یکی حصار قوی بر کران شهر و درو ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر  
  بکشت مردم و بتخانه‌ها بکند و بسوخت چنانکه بتکده‌ی دارنی و تانیسر  
  نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر  
  نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر  
  کسی که بتکده‌ی سومنات خواهد کند به جستگان نکند روزگار خویش هدر  
  ملک همی به تبه کردن منات شتافت شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر  
  منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر  
  همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر  
  دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر  
  منات را ز میان کافران بدزدیدند به کشوری دگر انداختند از آن کشور  
  به جایگاهی کز روزگار آدم باز بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر  
  ز بهر آن بت، بتخانه‌ای بنا کردند به صد هزار تماثیل و صد هزار صور  
  به کار بردند از هر سویی تقرب را چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته‌ی زر  
  به بتکده در، بت را خزینه‌ای کردند در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر  
  گهر خریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر  
  برابر سر بت کله‌ای فروهشتند نگار کار به یاقوت و بافته به درر  
  ز زر پخته یکی جرد ساختند او را چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر  
  خراج مملکتی تاج و افسرش بوده‌ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر  
  پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب لقب که دید که نام اندرو بود مضمر  
  خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر  
  مدبر همه خلقست و کردگار جهان ضیادهنده‌ی شمسست و نوربخش قمر  
  به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر  
  گروه دیگر گفتند، نی که این بت را بر آسمان برین بود جایگاه و مقر  
  کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان به خودی خود آمده‌ست ایدر  
  بدین بگوید روز و بدان بگوید شب بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر  
  چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد سجود کردند این را همه نبات و شجر  
  به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون بدین تقرب خوانند گاو را مادر  
  ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر  
  فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر  
  ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر  
  از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست به سومنات بدانجایگاه زلت و شر  
  گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر  
  ز کافران که شدندی به سومنات به حج همی‌گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر  
  خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر  
  خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور  
  بدان نیت که مر او را به مکه باز برد بکند و اینک با ما همی‌برد همبر  
  چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه در فکند آذر  
  برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر  
  ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر  
  ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر  
  خدای داند کنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در  
  میان بتکده استاده و سلیح به چنگ چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر  
  خدنگ ترکی بر روی و سر همی‌خوردند همی‌نیامد بر رویشان پدید غیر  
  به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر  
  خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود همیشه این دو همی‌خواست ز ایزد داور  
  یکی که جایگه حج هندوان بکند دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر  
  یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر  
  خراب کردن بتخانه خردکار نبود بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر  
  چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد گرفت راه به در باز رفتگان دگر  
  خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر  
  نبود رهبر کان خلق را بجستی راه نبود ممکن کان آب را کنند عبر  
  سوی درازا یک ماه راه ویران بود رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر  
  ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز همی‌رود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور  
  درون دریا مد آمدی به روز دو بار چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر  
  چو مد باز شدی بر کرانش صیادان فرو شدندی و کردندی از میانه حذر  
  ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر  
  امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه فکند باره‌ی فرخنده‌پی به آب اندر  
  به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت روان شدند همه از پی شه آن لشکر  
  برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر  
  نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر  
  دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر  
  جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر  
  بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر  
  جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد به بازگشتن سوی مقام عز و مقر  
  حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مفر  
  قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر  
  میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار نه زان عمل که بود کار کرده‌های بشر  
  نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر  
  وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر  
  خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر  
  به آب شور و بیابان پرگزند افتاد بماندش خانه‌ی ویران ز طارم و ز طزر  
  خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر  
  نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت چنان که زو بگریزند صد هزار دگر  
  نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد خدایگان جهان شهریار شیرشکر  
  جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر  
  زهی مظفر فیروزبخت دولتیار که گوی برده‌ای از خسروان به فضل و هنر  
  ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی شهان غافل سرمست را همی چه خبر  
  تو بر کناره‌ی دریای شور خیمه زدی شهان شراب زده بر کناره‌های شمر  
  تو سومنات همی‌سوختی به بهمن ماه شهان دیگر عود و مثلث و عنبر  
  به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند تو در شتاب سفر بوده‌ای و رنج سهر  
  تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو به سومنات رود گاه و گه به کالنجر  
  خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر  
  به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر  
  خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم مگر کنی پس از این قصد خانه‌ی قیصر  
  سپه کشیدی زین روی تا لب دریا به جایگاهی کز آدمی نبود اثر  
  به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم گمان بریم که این در فسانه بود مگر  
  زمین بماند برین روی و آب پیش آمد بهیچروی ازین آب نیست روی گذر  
  اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر  
  ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر  
  شنیده ام که همیشه چنین بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر  
  همی‌نماید هیبت، همی‌فزاید شور همی بر آید موجش برابر محور  
  سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر  
  نخست روز که دریا ترا بدید، بدید که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر  
  به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر  
  چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید به گرد تو مه تابان و زهره‌ی ازهر  
  ز تو خلایق را خرمی و شادی بود وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر  
  چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر  
  ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد که شهریارا دریا تویی و من فرغر  
  همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر  
  بزرگوارا کاری که آمد از پدرت به دولت پدر تو نبود هیچ پدر  
  به ملکداری تا بود بود و وقت شدن بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر  
  همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر  
  همیشه تا علوی را نسب بود به علی همیشه تا عمری را شرف بود به عمر  
  خدایگانی جز مر ترا همی‌نسزد خدایگان جهان باش و از جهان بر خور  
  جهان و مال جهان سربسر خنیده‌ی تست به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر