فرخی سیستانی (قصاید)/غم نادیدن آن ماه دیدار
ظاهر
غم نادیدن آن ماه دیدار | مرا در خوابگه ریزد همی خار | |||||
شب تاری همه کس خواب یابد | من از تیمار او تا روز بیدار | |||||
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست | گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار! | |||||
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی | همیگریند بر من همچو من زار | |||||
مرا گویی چرا گریی ز اندوه | مرا گویی چرا نالی ز تیمار | |||||
نه وقت بازگشتن سوی معشوق | نه جز با رازداران روی گفتار | |||||
هر آنک امسال آمد پیش من گفت | نه آنی خود که من دیدم ترا پار | |||||
ز کوژی پشت من چون پشت پیران | ز سستی پای من چون پای بیمار | |||||
خروشم چون خروش رعد بهمن | سرشکم چون سرشک ابر آذار | |||||
تن مسکین من بگداخت چون موم | دل غمگین من بشکافت چون نار | |||||
تن چون موی من چون تابداین رنج | دل بیچاره چون بردارد این بار | |||||
ز دل برداشت خواهم بار اندوه | چو نزد میر میران یافتم بار | |||||
امیر جنگجوی ایاز اویماق | دل و بازوی خسرو روز پیکار | |||||
سواری کز در میدان در آید | به حیرت درفتد دلهای نظار | |||||
یکی گوید که آن سرویست بر کوه | دگر گوید گلی تازهست بر بار | |||||
زنان پارسا از شوی گردند | به کابین دیدن او را خریدار | |||||
دلیران از نهیبش روز کوشش | همیلرزند چون برگ سپیدار | |||||
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر | به سنگ اندر نشاند تا به سوفار | |||||
برون پراند از نخجیر ناوک | من این صد بار دیدستم نه یکبار | |||||
نه بر خیره بدو دل داد محمود | دل محمود را بازی مپندار | |||||
جز او در پیش سلطان نیز کس بود | جز او سلطان غلامان داشت بسیار | |||||
اگر چون میر یک تن بود از ایشان | نه چندان بد مر او را گرم بازار | |||||
خداوند جهان مسعود محمود | که او را زر همیبخشد به خروار | |||||
جز او را از همه میران کرا داد | به یک بخشش چهل خروار دینار | |||||
ندادندیش چندین گر نبودی | به چندین و به صد چندین سزاوار | |||||
به جای قدر میر و همت شاه | تو این را خواردار و اندک انگار | |||||
به جایی برد خواهد خسرو او را | که سالاران بدو گردند سالار | |||||
بدو بخشید مال خطهی بست | خراج خطهی مکران و قزدار | |||||
کجا گردد فراموش آنچه او کرد | ز بهر خدمت شاه جهاندار | |||||
میان لشکر عاصی نگه داشت | وفا و عهد آن خورشید احرار | |||||
به روز روشن از غزنین برون رفت | همیزد با جهانی تا شب تار | |||||
نماز شام را چندان نخوابید | که دشت از کشته شد با پشته هموار | |||||
گروهی را از آن شیران جنگی | بکشت و مابقی را داد زنهار | |||||
جز او هرگز که کردهست این به گیتی | بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار | |||||
خدایا ناصر او باش و از قدر | سر رایاتش از خورشید بگذار | |||||
جهان از بد سکالانش تهی کن | چنان کز دلقک بیشرم طرار |