فرخی سیستانی (قصاید)/غم نادیدن آن ماه دیدار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (غم نادیدن آن ماه دیدار) |
' |
غم نادیدن آن ماه دیدار | مرا در خوابگه ریزد همی خار | |||
شب تاری همه کس خواب یابد | من از تیمار او تا روز بیدار | |||
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست | گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار! | |||
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی | همیگریند بر من همچو من زار | |||
مرا گویی چرا گریی ز اندوه | مرا گویی چرا نالی ز تیمار | |||
نه وقت بازگشتن سوی معشوق | نه جز با رازداران روی گفتار | |||
هر آنک امسال آمد پیش من گفت | نه آنی خود که من دیدم ترا پار | |||
ز کوژی پشت من چون پشت پیران | ز سستی پای من چون پای بیمار | |||
خروشم چون خروش رعد بهمن | سرشکم چون سرشک ابر آذار | |||
تن مسکین من بگداخت چون موم | دل غمگین من بشکافت چون نار | |||
تن چون موی من چون تابداین رنج | دل بیچاره چون بردارد این بار | |||
ز دل برداشت خواهم بار اندوه | چو نزد میر میران یافتم بار | |||
امیر جنگجوی ایاز اویماق | دل و بازوی خسرو روز پیکار | |||
سواری کز در میدان در آید | به حیرت درفتد دلهای نظار | |||
یکی گوید که آن سرویست بر کوه | دگر گوید گلی تازهست بر بار | |||
زنان پارسا از شوی گردند | به کابین دیدن او را خریدار | |||
دلیران از نهیبش روز کوشش | همیلرزند چون برگ سپیدار | |||
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر | به سنگ اندر نشاند تا به سوفار | |||
برون پراند از نخجیر ناوک | من این صد بار دیدستم نه یکبار | |||
نه بر خیره بدو دل داد محمود | دل محمود را بازی مپندار | |||
جز او در پیش سلطان نیز کس بود | جز او سلطان غلامان داشت بسیار | |||
اگر چون میر یک تن بود از ایشان | نه چندان بد مر او را گرم بازار | |||
خداوند جهان مسعود محمود | که او را زر همیبخشد به خروار | |||
جز او را از همه میران کرا داد | به یک بخشش چهل خروار دینار | |||
ندادندیش چندین گر نبودی | به چندین و به صد چندین سزاوار | |||
به جای قدر میر و همت شاه | تو این را خواردار و اندک انگار | |||
به جایی برد خواهد خسرو او را | که سالاران بدو گردند سالار | |||
بدو بخشید مال خطهی بست | خراج خطهی مکران و قزدار | |||
کجا گردد فراموش آنچه او کرد | ز بهر خدمت شاه جهاندار | |||
میان لشکر عاصی نگه داشت | وفا و عهد آن خورشید احرار | |||
به روز روشن از غزنین برون رفت | همیزد با جهانی تا شب تار | |||
نماز شام را چندان نخوابید | که دشت از کشته شد با پشته هموار | |||
گروهی را از آن شیران جنگی | بکشت و مابقی را داد زنهار | |||
جز او هرگز که کردهست این به گیتی | بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار | |||
خدایا ناصر او باش و از قدر | سر رایاتش از خورشید بگذار | |||
جهان از بد سکالانش تهی کن | چنان کز دلقک بیشرم طرار |