فرخی سیستانی (قصاید)/سروی شنیدهای که بود ماه بار او؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (سروی شنیدهای که بود ماه بار او؟) |
' |
سروی شنیدهای که بود ماه بار او؟ | مه دیدهای که مشک بپوشد کنار او؟ | |||
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست | کاین دل هزار بار تبه شد به کار او | |||
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من | پر سلسله ز حلقهی زلفش کنار او | |||
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان | کاندر مه تموز بخندد بهار او | |||
بر کام و آرزو دل بیچارهی مرا | ناکامگار کرد گل کامگار او | |||
این طرفهتر نگر تو که بر روی اوست گل | وندر دل منست همه ساله خار او | |||
چندان نگار دارد رویش که هر زمان | حیران شود نگارگر اندر نگار او | |||
از دل بهر نگار شکاری همیکند | تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او | |||
خواجهی رئیس فخر بزرگان روزگار | کایزد شریف کرد بدو روزگار او | |||
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل | همچون شرف بزرگ شد اندر کنار او | |||
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست | و آزادگی نمودن و رادی شعار او | |||
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست | یسر همه ضعیفان اندر یسار او | |||
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن | آثار نیست از کف دیناربار او | |||
همچون خزانههای ملوکست خانهها | از بر و از کرامت و از یادگار او | |||
خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست | و ایمن چو من همیچرد از مرغزار او | |||
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای | اندر جوار آنکه بود در جوار او | |||
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد | بیرون ز راه رفت نیارد سوار او | |||
همواره دوستدار کم آزاری و کرم | خیره نیند خلق جهان دوستدار او | |||
تا بود بر بزرگخویی بردبار بود | چون نیکخو دلیست دل بردبار او | |||
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش | تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او | |||
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد | هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او | |||
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس | آن نیست او که هست به مال افتخار او | |||
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست | وین هر سه چیز نیست برون از شمار او | |||
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ | ایوان او و درگه او روز بار او | |||
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن | شاید اگر که دیده کنندی نثار او | |||
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست | چونانکه خون شیر خورد ذوالفقار او | |||
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود | کاندر نبردگاه برآمد غبار او | |||
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند | ناکشته هیچ دشمن او در دیار او | |||
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین | لشکر شکستن و صفت کارزار او | |||
روز مبارزت به دلیری و دست او | بر صد هزار تن بزند یکسوار او | |||
همواره شادمانه زیاد و به هر مراد | توفیق جفت او و خداوند یار او | |||
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد | از روی ریدکان حصاری حصار او | |||
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد | بی جام می به مجلس او میگسار او |