فرخی سیستانی (قصاید)/ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
ظاهر
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب | همیدوید به گردون بر آفتاب طلب | |||||
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم | نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب | |||||
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید | نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب | |||||
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد | به روی روشن او چشم تیرهی چون شب | |||||
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی | گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب | |||||
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل | زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب | |||||
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه | فرو کشید بر آن روی او کبود قصب | |||||
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود | حلال کرد به ما بر حرام کردهی رب | |||||
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست | ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب | |||||
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهی بام | همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب | |||||
نماز شام همه نیکوان به عید شدند | طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب | |||||
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی | چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب | |||||
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان | به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب | |||||
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید | نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب | |||||
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست | و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب | |||||
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی | هوای خدمت آن خواجهی بزرگ نسب | |||||
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش | ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب | |||||
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند | بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب | |||||
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود | ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب | |||||
به روز معرکه با دشمن خدای، علی | به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب | |||||
گهی که علم افادت کند سجود کند | ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب | |||||
ستارگان همه خوانند نام او که بوند | به زیر مرکب او بر کواکب مثقب | |||||
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود | مر اسب او را آرایش لگام و یلب | |||||
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد | هزیمتی را افسون زننده گشت هرب | |||||
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید | گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب | |||||
بزرگوار عطاهای او خطیبانند | همیکنند و بر هر کجا رسند خطب | |||||
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید | اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب | |||||
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان | چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب | |||||
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند | برون نیاید هرگز ستارهشان ز ذنب | |||||
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ | به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب | |||||
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود | عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب | |||||
کلاه داری و دل داری و نسب داری | بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب | |||||
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب | عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب | |||||
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت | از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب | |||||
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد | مکان زر بشود خاره بر که نخشب | |||||
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند | سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب | |||||
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع | بود پس دو جمادی رونده ماه رجب | |||||
همیشه تا نبود خانه زحل میزان | چنان کجا نبود برج مشتری عقرب | |||||
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد | موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب | |||||
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام | همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب |