فرخی سیستانی (قصاید)/دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
ظاهر
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر | صدرهی سبز باز کرد از بر | |||||
راست گفتی بر آمد اندر باغ | سوسنی از میان سیسنبر | |||||
گرد لشکر فرو فشاند همی | زان سمنبوی زلف لاله سپر | |||||
راست گفتی که بر گذرگه باد | نافهها را همیگشاید سر | |||||
باد، زلف سیاه او برداشت | تاب او باز کرد یک ز دگر | |||||
راست گفتی ز مشک بر کافور | لعبتانند گشته بازیگر | |||||
چون مرا دید پیش من بگریخت | آن، سراپای سیم ساده پسر | |||||
راست گفتی یکی شکاری بود | پیش یوز امیر شیر شکر | |||||
میر ابو احمد آنکه حشر نمود | مر ددانرا به صیدگاه اندر | |||||
راست گفتی که صیدگاهش بود | اندر آن روز نایب محشر | |||||
به کمرهای کوه، مردان تاخت | تا بتازند رنگ را ز کمر | |||||
راست گفتی که رنگتازان را | اندر آن تاختن بر آمد پر | |||||
بانگ برخاست از چپ و از راست | کوه لرزید و گشت زیر و زبر | |||||
راست گفتی به هم همیشکنند | سنگ خارا به صد هزار تبر | |||||
تازیان اندر آمدند ز کوه | رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر | |||||
راست گفتی و صیفتانندی | روی داده سوی وصیفت خر | |||||
حلقهای ساخت پادشاه جهان | گرد ایشان ز لعبتان خزر | |||||
راست گفتی که دشت باغی گشت | گرد او سرو رست سرتاسر | |||||
همه گمگشتگان همیگشتند | اندر آن دشت عاجز و مضطر | |||||
راست گفتی هزیمتی سپهند | خسته و جسته و فکنده سپر | |||||
پیش خسرو، بتان آهو چشم | یک به یک را بدوختند جگر | |||||
راست گفتی مخالفان بودند | پیش گردنکشان این لشکر | |||||
هر که را میر خسته کرد به تیر | زان جهان نزد او رسید خبر | |||||
راست گفتی که تیرشاه گشاد | زین جهان سوی آن جهان ره و در | |||||
وز دگر سو در آمدند به کار | شرزه یوزان چو شیر شرزهی نر | |||||
راست گفتی مبارزان بودند | هر یکی جوشنی سیاه به بر | |||||
رنج نادیده کامگار شدند | هر یکی بر یکی به نیک اختر | |||||
راست گفتی که عاشقانندی | نیکوان را گرفته اندر بر | |||||
همه هامون زخون ایشان گشت | لعل چون روی آن بت دلبر | |||||
راست گفتی به فر دولت میر | سنگ آن دشت گشت سرخ گهر | |||||
پس بفرمود شاه تا همه را | گرد کردند پیش او یکسر | |||||
راست گفتی سپاه دارا بود | کشته پیش مصاف اسکندر | |||||
بنهادندشان قطار قطار | گرهی مهتر و صفی کهتر | |||||
راست گفتی که خفته مستانند | جامههاشان ز لعل سیکی تر | |||||
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی | به حشم داد و ما بقی به حشر | |||||
راست گفتی ز بهر ایشان بود | آن شکار شگفت شاه مگر | |||||
شادمان روی سوی خیمه نهاد | آن شه خوبروی نیک سیر | |||||
راست گفتی نبرده حیدر بود | بازگشته به نصرت از خیبر | |||||
شاد باد آن سوار سرخ قبای | که همی آن شکار برد به سر | |||||
راست گفتی که آفتابستی | به جهان گسترانده تابش و فر |